میزان ووتها و نظرات به شدت ناامید کنندهاست. اصلا دوست ندارم شرط ووت بذارم ولی وقتی میبینم استقبال نمیشه برای ادامه دادنش انگیزهایی نمیمونه.
اگر دوستش دارید ووت و نظر رو فراموش نکنید چون این تنها راهیه که میتونیم بفهمیم داستان رو دوست دارید یا نه.
ممنونم از همگی🙏🏼💫❤
***********************
درک خیلی از مسائل براش دشوار بود. دلیل اینکه چطور و چرا اونجا و داخل اون اتاق قرار داره رو نمیفهمید. آدمهایی که اطرافش رو پر کرده بودند رو هم درک نمیکرد. مرد قد بلندی که به سختی نفسش رو بیرون داد هنوز هم جوابی نداشت. چنگی توی موهاش زد و سرش رو بین دستهاش گرفت. نمیتونست بفهمه الان اون پسر خوشحاله یا ناراحت. و یا اصلا... چیزی برای خوشحالی یا ناراحتی وجود داره؟ اون مرد پیش از اومدنش زنده نبود و الان هم فرقی با یک مرده نداشت.+ متاسفم... کار بیشتری از دستم...
_ خوبه که زنده موند.
سهون نفس سنگینش رو بیرون فرستاد و چشمهاش رو بست. شانس آورده بودن. دوباره شانس آوردن و اون سگ عوضی زنده موند وگرنه تصور حال بکهیون و شرایط بعدش هم کلافهاش میکرد. چانیول با ناباوری به پسر خیره شد.
+ فکر میکنی الان... زندهاست؟
_ نفس میکشه و قلبش میتپه. پس زندهاست.
+ فقط ضربان داشتن قلب باعث نمیشه یک نفر زنده باشه...
این حرف رو به کی میزد؟ به کسی که سالها پیش روحش رو فروخته و داخل یک کالبد خالی زندگی میکرد؟ ناخواسته پوزخند خفیفی روی لبهاش شکل گرفت. طی این سالها آدمهای زیادی رو دیده بود که با وجود داشتن ضربان قلب و نفس گرفتنهای عمیق، یک مرده متحرک بودن و در عین حال از نزدیک افرادی رو هم دیده بود که روحی نداشتن اما زندهترین زندهها بودند. کسی مثل بکهیون.
_ برای این آدم کافیه. همین که مجبور نیستیم آتیشش بزنیم یعنی زندهاست.
و از تخت فاصله گرفت. حتی بودن در این اتاق و کنار این مرد هم باعث میشد حال مرگ پیدا کنه. صرفا نه بخاطر حجوم خاطرات بدی که لورد باعثش شده بود، نه بخاطر به یاد آوردن عذابهایی که با دستور مستقیم این مرد میکشید، نه بخاطر بارها و بارها دیدن بکهیون در حال مرگ بلکه بخاطر عذاب وجدان وحشتناکی که سراغش میومد و گلوش رو میفشرد. بخاطر بکهیون و چانیول و همهی افرادی که بعد از اون شب به کام نابودی کشیده شدن نمیتونست اونجا باشه. بخاطر احساس گناهی که حتی برای یک لحظه هم دست از سرش برنمیداشت.
چانیول دوباره نگاهش رو به مرد روی تخت داد. چهرهی پیرمرد آشنا بود ولی به یاد نمیاورد کجا و چطور با هم ملاقات کردند. اوضاعش فاجعه و ظاهر نامناسبی داشت. پایین تنهاش با ملافهایی پوشیده شده بود و میتونست حدس بزنه زیر اون پارچه، لباسی به تن نداره. دمای اتاق پایین بود و کمی احساس لرز داشت. لخت بودن در این هوا، هیچ ایدهی جالبی نبود.
![](https://img.wattpad.com/cover/332900191-288-k95182.jpg)
YOU ARE READING
Agreed
Fanfictionهمه چیز از نامهی مرموزی که در زیرزمین پیدا کرد شروع شد. نمیدونست در اون عمارت تاریک چه اتفاقاتی انتظارش رو میکشه. شاید برای فهمیدن باید اول حافظهاش رو به دست میاورد. ******************* × مشکل شماها چیه؟ میگن باید برای تتو یه طرح با معنی انتخاب ک...