با اخمی باز نشدنی به صفحهی گوشیش خیره شده بود. پیامی که ووبین فرستاد فقط بهش حس گیجی و نگرانی میداد. دوباره برای هزارمین بار پیام رو خوند و سعی کرد به احتمالات بد فکر نکنه.
" _ نتونستم پرونده و تاریخچهی پزشکیش رو بطور دقیق پیدا کنم. ولی فهمیدم طی چند ماه گذشته چندین بار به ملاقات دکتر مین سوهی و دکتر کیم ههاین رفته. همینطور چندین تصویربرداری و MRI هم انجام داده. به همراه آزمایشهایی که تعدادشون کم نبوده. اما نتونستم علتش رو بفهمم. بهتره شخصا پیگیری کنی. "
نفس لرزونش رو منقطع بیرون فرستاد. نمیخواست به علت پشت اون ملاقاتها فکر کنه. چرا باید چندین بار به دیدن متخصص اعصاب و متخصص اُنکلوژی میرفت؟ چرا باید چندین بار MRI انجام میداد؟ چرا هیچی بهش نگفته بود؟ مگه در کنار هم و یک خونه زندگی نمیکردن؟ مگه باهم دوست نبودن؟ مطمئن بود اون آزمایشها برای یک چکآپ ساده نبود. برای اونکار هیچکس آزمایشهای زیادی به اندازهایی که لوهان انجام داده بود رو انجام نمیداد.
چرا برای یک چکآپ ساده باید به دیدن متخصص اعصاب میرفت؟ و دکتر ههاین؟ یکی از بهترین سرطان شناسهایی که در بیمارستان داشتن؟ نمیتونست به احتمالات خوب فکر کنه و نباید و به ذهنش به سمت فکرهای منفی میرفت.
کلافه و کمی عصبی گوشیش رو روی صندلی کنارش انداخت و چنگی تو موهاش زد. باید کاری میکرد. میدونست باید کاری انجام بده اما چه کاری، هیچ ایدهایی نداشت. نمیتونست از لوهان بپرسه. لوهان هم دقیقا مثل بک، از جواب دادن طفره میرفت. بحث رو میپیچوند و یک بهانهی احمقانه میاورد. الان مطمئن بود لوهانی که اون دو نفر درموردش حرف میزدن، لوهان خودشه. چندباری دیده بود که به محض برگشتن اون پسر، کیونگسو به سمتش میره و به آرومی پچ پچ میکنن. یکبار بطور اتفاقی تونست اسم لوهان رو بین مکالماتشون تشخیص بده و الان یقین داشت لوهان هم با آدمهای داخل عمارت ارتباطی داره.
از بکهیون چیزی نمیپرسید و برنامهایی هم نداشت که در آینده بپرسه. حداقل فعلا که هردو درگیر جمع کردن وسایل و آماده سازی خونه بودن، بهتر بود بحث جدیدی رو پیش نکشه.
از روزی که بکهیون دوباره بطور کاملا شفاف، احساساتش رو به زبون آورده بود تقریبا یک هفته میگذشت. هر هفت روزش رو به نحوی کنار هم گذرونده بودن. دو شب رو برای راحت بودن لوهان، دوباره به همراه بک در اتاق مخصوصش در هتل سپری کردن و روزهای بعد به اصرار بک، چان در عمارت میموند. اما نه در اون اتاق تیره رنگ. شبها رو چسبیده به هم در تنها اتاق سفید عمارت میگذروندن و میتونست بخاطر بد نشدن حال بک، دست از نگرانی برداره. دیگه حملهی پنیک نداشت و حرفهای عجیبش هم کمتر شده بود. سعی نمیکرد با کلمات بازی کنه و یا روی خاطرات گذشته اصراری داشته باشه.
KAMU SEDANG MEMBACA
Agreed
Fiksi Penggemarهمه چیز از نامهی مرموزی که در زیرزمین پیدا کرد شروع شد. نمیدونست در اون عمارت تاریک چه اتفاقاتی انتظارش رو میکشه. شاید برای فهمیدن باید اول حافظهاش رو به دست میاورد. ******************* × مشکل شماها چیه؟ میگن باید برای تتو یه طرح با معنی انتخاب ک...