مشتش رو محکم به فرمون کوبید و برای بار هزارم، به شانس بدش لعنت فرستاد. اعصابش خورد بود و احتمال میداد با دیدن اولین نفری که به چشمش میخوره، میتونه تمام خشمش رو به بدترین شکل ممکن خالی کنه. بعد از مدتها این اولین بار بود. اولین شکستش.
مدتها بود که بیماری رو از دست نمیداد. از شانس خوبش بود یا مهارت بالاش رو نمیدونست اما از آخرین باری که بیماری رو از دست داده بود زمان زیادی میگذشت.
+ گندش بزنن...
دوباره مشتش رو روی فرمان کوبید و چنگش داخل موهاش فرو کرد. مسخره بود. از دست دادن اون بیمار خیلی مسخره بود. میتونست نجاتش بده فقط... به خون بیشتری احتیاج داشت. اگر منبع خونشون تموم نمیشد اون بیمار زنده میموند. اگر کمی تندتر عمل میکرد، اگر لحظهی آخر سست نمیشد، اگر احساساتش کنترل رو به دست نمیگرفتن قطعا میتونست نجاتش بده.
از همراهانش شنید که دوتا بچه داره. اون دوتا بچه، الان چه حالی داشتن؟ چه کسی خبر مرگ پدرشون رو میداد؟ چه رفتاری نشون میدادن؟ از چه کسی بدترین خبر زندگیشون رو میشنیدن؟ اون دو نفر آش و لاش همراهش؟
میدونست نباید دل بسوزونه. آدمهایی که کارشون به زیرزمین کشیده میشد، جزو قشر خاکستری جامعه بودن. اکثرا دزد و قاتل و دیلر مواد و...
اون مرد هم مستثنی نبود. همین که ۴ تا گلوله از بدنش بیرون کشید و کبد له شدش رو دید میتونست بفهمه حتما بد دشمنی برای خودش ساخته که این بلا رو سرش آوردن اما... نمیتونست به خانواده و بچههاش فکر نکنه. بچهها گناهی نداشتن. بیرحمانهاس که بخاطر اشتباهات والدین، گاهی این بچهها هستن که تاوان میدن. پدر اشتباه کرده و با مردنش بچههاش باید برای همیشه درد تنهایی رو بچشن.
ترجیح میداد چیزی درمورد بیماری که تصمیم به معالجهاش میگیره ندونه. اینکه چند سالشه، شغلش چیه، خانواده داره یا نه، بچه داره یا نه، گاهی حتی دوست نداشت چهرهاشون رو ببینه. به نظرش میومد که آدمهای ناشناس رو با خیال راحتتر درمان میکرد تا بیمارهایی که از زندگی شخصیشون اطلاع داری.
اگر بیمار رو بشناسی، تصمیماتی که میگیری بزدلانه میشه. جرئت ریسک کردن رو از دست میدی و نگرانی و ترحمی که احساس میکنی، روی نتیجهی کارت اثر میذاره. برای همین هرگز درمورد پیشینه و زندگی شخصی بیمارانش نمیپرسید. داخل بیمارستان، فقط چارتشون رو برای پیشینهی بیماری خاصی بررسی میکرد و مجبور بود درمورد سن بیمارها هم اطلاع داشته باشه اما بقیهی موارد... هرگز پیگیری نمیکرد.
و همین امروز که میخواست سریع عمل کنه و بیمارش رو نجات بده، اون احمقها درمورد بچههاش گفتن. دستش کند شد و زمان از دست رفت. و بیمارش مرد.پاش رو روی پدال گاز فشرد و سرعت بالا و بالاتر میرفت. کاش میتونست به عقب برگرده. کاش میتونست برگرده و اون مرد رو نجات بده. رابرت در مقایسه با خودش خیلی بهتر برخورد کرد. با مرگ بیمارشون کنار اومد و عقب کشید اما خودش... به سختی پذیرفت.
![](https://img.wattpad.com/cover/332900191-288-k95182.jpg)
YOU ARE READING
Agreed
Fanfictionهمه چیز از نامهی مرموزی که در زیرزمین پیدا کرد شروع شد. نمیدونست در اون عمارت تاریک چه اتفاقاتی انتظارش رو میکشه. شاید برای فهمیدن باید اول حافظهاش رو به دست میاورد. ******************* × مشکل شماها چیه؟ میگن باید برای تتو یه طرح با معنی انتخاب ک...