عمارت

509 144 151
                                    

یه چپتر طولانی اینجاست دوستان. ووت و نظر رو فراموش نکنید.
میتونید فکت‌های مربوط به داستان رو داخل چنل دنبال کنید

آیدی چنل:
Its_TheShadow

**********************

نگاهی به گیاه بیحالش که فاصله‌ی زیادی با پژمردگی و مرگ نداشت انداخت و چهره‌اش گرفته شد. با اینکه سعی میکرد مرتب و به موقع برای رسیدگی به زیباترین داشته‌های زندگیش به این قسمت از عمارت سر بزنه اما انگار تلاش‌های زیادش بیهوده بود و به زودی عزیز دیگری رو هم از دست میداد. با وجود اینکه لیست داشته‌هاش بسیار محدود‌تر از لیست از دست رفته‌های زندگیش بود بازهم به رفتن هیچکس عادت نمیکرد.

سخت‌ترین خداحافظی زندگی رو بعد از مادرش با رفتن لوهان و مینسوک از عمارت تجربه کرده بود. وقتی شنید پسرها راهی برای فرار پیدا کردن در کنار خوشحالی غیرقابل وصفش برای اولین بار اون درد ناشناخته به قلبش چنگ زد و راه نفسش رو بست. لوهان ۱۹ ساله و مینسوک ۱۸ ساله بودند که در یک شب بارانی عمارت رو برای همیشه ترک کرده و قدم به دنیای بیرون گذاشتند. خودش به تازگی وارد ۱۷ سالگی میشد اما خاطرات ده سال قبل رو به وضوح مقابل نگاهش میدید و درد میکشید. در اون زمان درک زیادی از زندگی نداشت و هرگز قدم به دنیای خارج از عمارت نذاشته بود اما حدس میزد پذیرفتن این ریسک، که شاید توسط آدم‌های لورد دستگیر شده و دوباره به عمارت برگردند، ارزش رفتن از اینجا رو داشته باشه.

چهار سال بهترین خاطراتش رو با اون دو نفر ساخت و بالاخره در شبی که به جای باران غم از آسمون میبارید با دو دوست عزیزش خداحافظی کرد‌. بکهیون سریعا مسئولیت فراری دادنشون رو به عهده گرفت و توسط آدم‌های لورد با بدترین حالت به سمت اتاق شکنجه برده شد. بک رو به اتاق مخصوص برده و هرگز اجازه برگشت رو ندادند. گریه‌های شبانه‌ی سهون رو میشنید که از بلاهای احتمالی‌ایی که بر سر دوستش آورده شده میگفت و تمام بدنش میلرزید. از شناختن اون مرد متنفر بود‌. از اینکه به اجبار و جبر زندگی فرزند بیولوژیکی اون عوضی حساب میشد از خودش بیشتر نفرت داشت. تصور اینکه دیگران بخاطر مردی که پدرش میشد تا چه اندازه درد میکشند درد رو به استخونش میرسوند و روزگارش رو سیاه میکرد. و بدترین دردی که تا به حال تجربه کرده بود، درد هیچکاری نکردن بود. کاری از دستش برنمیومد. هیچکس به حرفش گوش نمیداد.

بعد از یک هفته از ناپدید شدن بک اونقدر مقابل اتاق پدرش نشست و گریه کرد که اجازه‌ی ملاقات گرفت‌. قسم میخورد تا اون سن بیشتر از سه بار با پدرش همکلام نشده و در یک محیط قرار نگرفته بود. مرد به خوبی وجودش رو انکار میکرد و کاری به کارش نداشت. مثل بقیه‌ی بچه‌ها تنبیه نمیشد و مجبور نبود به مهمان‌ها سرویس بده اما زندگی ویژه و متمایزی هم نداشت‌. انگار که وجود نداره. انگار که وجودش هیچ اهمیتی نداره.

 Agreed Where stories live. Discover now