ملاقات

567 174 115
                                    

زیبایی‌های زیادی تو زندگیش ندیده بود. تا قبل از دیدن اون مرد، خنده‌های مادرش، صدای پدرش، آرامش خونشون و گرمای دست اون دو نفر زیبایی رو معنا میکردن ولی الان، یک مفهوم جدید به دونسته‌‌هاش اضافه شده بود. نوازش‌های اون مرد زیباترین حسی بود که بعد از مدت‌ها به چشم دید. لبخندش قشنگ‌ترین و گرم‌ترین لبخند دنیا بود. چشم‌هاش اطمینان بخش‌و حرف‌هاش آرامش‌ بخش‌ترین بود. بین آدم‌هایی که میدید، پارک‌ چانیول زیباترین آدم دنیا بود.

تمام ذهن و افکارش یک الگوریتم مشخص و تکراری رو دنبال میکرد. مرور و تحلیل گذشته‌ها، تحسین حال و برنامه‌ریزی برای آینده‌. درواقع اگر میخواست زندگیش رو قسمت بندی کنه به ۵ قسمت تقسیم میشد.

۱. بیماری و مرگ‌ مادرش.
۲. زندگی تنهایی به همراه پدرش.
۳. مرگ پدرش.
۴. وارد شدن به قلمرو لورد.
و ملاقات کردن با بینظیرترین آدمی که میتونست تو زندگیش ببینه. پارک چانیول.

بدون شک نقطه‌ی عطف همه‌ی اون اتفاقات آشنایی با چانیول بود. مردی جدی، مغرور و ترسناک که میدونست چه زمانی باید پیداش بشه و دردهاش رو از بین ببره. یکی که بین اون جنگل بی سر و ته بهش حس امنیت میداد. آغوشش گرمترین نقطه‌ی دنیا میشد و صداش شنیدنی‌ترین صدا. دست‌های بزرگش بهترین مرحم برای زخم‌هایی بودن که لورد بوجودشون میاورد و چشم‌هاش قشنگ‌ترین منظره‌ایی که میتونست ببینه. از سرم و سوزن و پانسمان نمیترسید اگر چانیول انجامش میداد. حتی بدنش هم لمس‌های اون مرد رو به خوبی میشناختن. کبودی‌هاش با بوسه‌ و زخم‌هاش با باندهایی که روشون میکشید از بین میرفتن و اثری باقی نمیموند.

چانیول شجاع بود. دقیقا به همون اندازه‌ایی که خودش نمیتونست باشه. بارها شاهد کلکل‌هاش با لورد بود. اونقدر قوی و قدرتمند بود که گاهی عقب‌نشینی لورد رو هم میتونست ببینه. با اون مرد مخالفت میکرد، نظر خودش رو میگفت، لورد رو وادار به انجام کاری میکرد که هیچکس نمیتونست و برای اولین بار توی اون سال‌ها تونست روی دیگه‌ی زندگی رو نشونش بده.

حس عجیبی داشت. اینکه الان خودش چشم‌های آشنا و اون مرد نگاه غریبه‌ایی داشت. اینکه اون دست‌ها لمسش نمیکردن، اینکه نمیتونست لب‌هاش رو ببوسه، اینکه کنار کسی که نزدیک‌ترین آدم بهش بود باید مثل غریبه‌ها رفتار میکرد واقعا عجیب بود. حتی فکر نمیکرد قلبش توانایی تحمل این درد رو داشته باشه. تمام این ده سال، از خیلی اتفاقات جون سالم به در برده بود. برخلاف خواسته و تلاش خیلی‌ها زنده موند ولی این دوری از چانیول بالاخره جونش رو میگرفت. روزی که به خودش قول داد بیخیالش بشه و بذاره بره، فکرش رو نمیکرد تا الان دووم بیاره اما... ظاهرا قلبش سرسخت‌تر از چیزی بود که توقع داشت.

حتی حسرت‌ها و دغدغه‌هاش هم احمقانه بودن. دائما به این مسئله فکر میکرد که کاش اون زمانی که چانیول به دیدنش میومد گوشی داشت. کاش میتونست مکالمه‌هاشون رو ضبط کنه. حرف‌های اون مرد قشنگ بود. انگار که تا قبل از دیدن چانیول ناشنوا بوده و با اومدنش میتونست صداها و جملات رو بشنوه و تشخیص بده. کاش میتونست وقت‌هایی که رز سفید من خطابش میکرد‌، وقت‌هایی که به حرف‌هاش میخندید‌، وقت‌هایی که زیر گوشش زمزمه میکرد چقدر زیبا و نفس گیره رو ضبط میکرد تا وقت‌هایی که نیست بشنوه. ولی اون زمان حتی نفس کشیدنش هم تحت فرمان لورد بود‌.

 Agreed Onde histórias criam vida. Descubra agora