Past life

310 63 11
                                    

نمیدونست چند ساعته داره راه میره از عصبانیت نمیتونست بایسته از دست یونگی ناراحت بود از اینکه بعد از شنیدن اون حرفا از باباش از جیمین طرفداری نکرد ،یا اینکه چرا جلوشو نگرفت از اونجا نره ،ولی در عمق قلبش از این ناراحت بود که چرا یونگی اینقد بی دفاع شده بود، یعنی توی گذشته اش چه اتفاقی افتاده ؟چی باعث شده بود اینقد شکسته بشه ؟و بیشترین چیزی که اذیتش میکرد این بود که چرا یونگی بهش توضیح نمیداد همش میگفت توضیح میده ولی کی معلوم نیست جیمین الان ازش توضیح میخواست الان که این اتفاقا افتاده الان که ناراحته
-کاشکی اون شب تو بار نمیدیدمت یونگی، کاشکی فرداش تو استادم نبودی، کاشکی اینجوری احساسمو به بازی نمیگرفتی
با زنگ خوردن گوشیش دست از محاکمه کردن یونگی توی ذهنش برداشت
-ته ته
-جیمین کجایی؟؟؟
-من...من نمیدونم همینجوری توی خیابون راه میرم چیزی شده ؟چرا ..چرا صدات اینجوریه
-بیا بیمارستان خودمون حال استاد مین بد شده
قلبش ریخت تمام عصبانیتش یکباره فروکش کرد و جاشو نگرانی گرفت
-چی شده ؟چش شده؟؟
- نمیدونم جونگوک چیزی نگفت الان از اتاقش اومدن بیرون و بهم گفت بهت زنگ بزنم بیای ،دکتر نمیذاره بهش دارو بزنن میگه باید تو بیای
-باشه باشه الان میام

*فلش بک*
-بهت که گفتم بذار جیمین بره باهم حرف میزنیم بابا....
-حرف میزنیم؟؟؟میفهمی داری چیکار میکنی؟؟؟یونگی تو تازه سرحال شدی، تازه اون دوران رو پشت سر گذاشتی چرا دوباره میخوای تکرارش کنی؟؟؟اصلا این پسره کیه از کجا دیدیش
-بحث کردن راجع به این حرفا جداست بابا
با داد ادامه داد: گفتم بذار جیمین بره ...الان خیالت راحت شد؟؟؟سرحال شدم؟؟؟؟تو اصلا میدونی من چه حالی دارم ؟؟..من...من
اقای مین دید حالت های عصبی یونگی برگشته و اگر الان اروم نشه اتفاقای بدی میوفته
-یونگی ..یونگی اروم باش ..منو ببین ..اروم نفس بکش
ولی یونگی نمیتونست نفس بکشه تمام فشار عصبی این مدت داشت خودشو نشون میداد اتفاقای گذشته ،بحث های مکررش با هوسوک ،برگشتن کابوساش و جیمین..و جیمین که الان حس میکرد دیگه از دستش داده
-نمیتونم...نمیتونم نفس ..نفس
-یونگی اروم باش با من نفس بکش ببین همزمان با من
وقتی دید فایده ای نداره سمت جعبه داروها رفت و ارامبخشی رو اورد و بهش تزریق کرد بعد از چند دقیقه تونست نفس بکشه و اروم اروم گریه میکرد


تازه از حموم اومده بودن و داشتن باهم صبحانه میخوردن و به حرکات بم میخندیدن که گوشی جونگوک زنگ خورد
-الو بابا
-جونگوک همین الان بیا خونه یونگی ،باید ببریمش بیمارستان دوباره پنیک های عصبیش برگشته
-هیونگ چش شده؟چرا دوباره ؟خوب بود که
-الان وقت نداریم جونگوک زودباش
-ته باید ...باید بریم خونه هیونگم
نمیدونست با چه سرعتی خودشو به خونه یونگی رسوند بعد از داخل شدن دید که وسط حال دراز کشیده و به حالت جنینی توی خودش جمع شده و بی صدا گریه میکنه و پدرش هم بالا سرشه
-هیونگ
-بهش ارامبخش زدم ولی چیز دیگه ای توی خونه نیست بهتره بیریمش بیمارستان
-باشه ..تهیونگ بیا کمک کن
با کمک تهیونگ سوار ماشینش کردن و به سمت بیمارستان رفتن
توی بیمارستان اجازه نمیداد چیزی بهش تزریق کنن و با داد همه رو بیرون کرد
-بابا بذار من تنها باهاش حرف بزنم
-راضیش کن جونگوک

Dr.minWhere stories live. Discover now