The beginning of misery

214 55 26
                                    

هوا تازه شده بود بارون قطع شده و خورشید بیرون اومده بود، جیمین بیرون نشسته  و به طبیعت نگاه میکرد امروز خیلی حس خوب و انرژی زیادی داشت ..
یونگی سمتش اومد
-به چی‌ میخندی؟؟
-هیچی فقط حالم خوبه امروز...
- خوشحالم اینو میشنوم، باید از کی تشکر کنم بابت حال خوبت؟؟؟
-از مین یونگی...
ابرویی از تعجب بالا انداخت
- مگه چیکار کردم؟؟
-بغلم کردی و به اندازه ای که نیاز داشتم بهم عشق دادی...حالا من حالم کاملا خوبه....
یونگی که دید جیمین امادگیشو داره ترجیح داد همین الان بحث سلامتیشو پیش بکشه
برای همین سمتش رفت و روبه روش نشست
- حرف بزنیم؟؟؟
جیمین نگاهی بهش انداخت و لبخندش کمتر شد
- با اینکه حس خوبی به حرفات ندارم ولی اره بیا بزنیم
یونگی لبخندی زد و دست جیمین رو توی دستش گرفت و نوازشش کرد
- میدونی برای چی برگشتم شهر؟؟؟
- جلسه داشتی ؟برای درمان من؟؟
سری تکون داد
- خب دکتر مین؟ نتیجه چی شد؟؟

یونگی کامل براش توضیح داد که توی جلسه چی گذشته به هرحال جیمین خودش هم پزشک بود و نمیشد اونو گول زد
- نه نه نه نمیخوام ،من هیچ جا نمیرم!
- جیمین....اینجا کسی نمیتونه این کارو انجام بده و اگه هرچی زودتر عملو انجام بدیم درصد بهبودی بیشتر میشه بیشتر صبر کردن برات خوب نیست
- تو ... م...من دیدم من دیدم تو انجام دادی این عملو ...من ویدئو های جراحیتو دیدم
اشک توی چشمای یونگی جمع شد
- من چجوری میتونم عشقمو ببرم زیر تیغ؟؟؟؟جیمین من چجوری میتونم عملت کنم، وقتی یه زخم کوچیک روی دستت منو اذیت میکنه؟؟
-من نمیخوام برم یونگی من نمیخوام تنهات بزارم...من میترسم نمیخوام تنها برم
-من نمیتونم بیام جیمین خودتم شرایطمو میدونی همین الانم بیمارستان روی هواست باید به پاسگاه پلیس هم میرفتم والان یک ماهه عقب انداختمش....خیلی طول نمیکشه عشقم میری و بر میگردی با پاهای خودت...و کنار من توی اتاق عمل جراحی میکنی
اشک از چشمای جیمین سرازیر شد و با بغض شروع به نفی کردن کرد
-نه نه نمیرم همین جا برام یه دکتر پیدا کن من هیچ جا نمیرم

یونگی که دید جیمین راضی نمیشه و همین الانم حالش بد شده دیگه ادامه نداد و بغلش کرد
-هیشششش باشه حالا چرا گریه میکنی جیمین ؟
-من...من نمیخوام جایی برم
-ولی تا اخر عمرت هم نمیتونی روی این صندلی بشینی! پس رویاهات چی؟؟؟
-نمیرررم
با دادی که زد یونگی خندید و محکم تر بغلش کرد
- باشه حالا عصبانی نشو انگار پسرای دوساله غرمیزنه


اون روز جیمین دوباره توی خودش رفت و یونگی سعی کرد دورو برش باشه تا توی فکر نره یک بار دیگه با کمک تهیونگ موضوع عملشوتوی خارج از کشور مطرح کردن و باز هم جیمین سر و صدا کرد و جواب رد داد

شب از نیمه شب گذشته بود و باز بارون نم نم شروع به باریدن کرده بود ، یونگی ذهنش خیلی درگیر بود ، بیرون از کلبه ایستاده بود و سیگار میکشید و فکر میکرد که باید چیکار کنه
توی فکر بود که در باز شد و جونگوک بیرون اومد
- هیونگ اینجایی؟؟؟
-همممم
- چیزی شده؟ بخاطر جیمین تو فکری؟؟؟
- جونگوک؟
-بله هیونگ؟؟
-من ادم خودخواهی ام؟؟؟
جونگوک متعجب بهش نگاه کرد
- هیچ وقت هیونگ....تو همیشه سلامتی بیمارات از سلامتی خودت مهم تر بوده چرا این حرفو میزنی؟؟؟
- بین دوراهی موندم......ولی اینبار خودخواهیم داره غالب میشه جونگوک....
- هیونگ تو همیشه بهترین تصمیم ها رو توی سخت ترین شرایط گرفتی ....فراموش کردی تو یکی از بهترین جراح های کره ای! چرا؟ چون تصمیم گیری درست داشتی. این بار فقط احساساتت جلوی فکر کردنتو گرفته هیونگ...سعی کن درست فکر کنی ، به عنوان یک دکتر فکر کنی نه به عنوان یه پارتنر ....اون موقع میتونی تصمیم درستی بگیری
یونگی دستشو روی شونه ی جونگوک گذاشت
- کی اینقدر بزرگ شدی کدوحلوایی؟؟؟
جونگوک خندید و خودشو توی بغل یونگی انداخت
- من خیلی وقته بزرگ شدم هیونگ ،خیلی کارا هم میتونم انجام بدم ولی چون تو همش درگیر عمل بودی حواست به من نبود
یونگی ضربه ای به پشتش زد
-اره دارم میبینم زبونتم دراز شده
- نه اون دراز بود فقط تقویتش کردم
خندیدن ،مثل قدیما ،مثل وقتی که یونگی برای اینکه جونگوک متوجه وضعیت پر تنش خونه نشه با خودش میبردش بیرون و باهم بستنی میخوردن و میخندیدن
-بهت افتخار میکنم کدوحلوایی خوشحالم که اینقدر خوب بزرگ شدی
- هیونگ تو منو بزرگ کردی، من دست پرورده ی خودتم
- باشه حالا زبون نریز
- بیا بریم تو ، هم هوا سرده هم جیمین منتظرته

Dr.minWhere stories live. Discover now