Why..?

259 61 8
                                    

لیوان ابی دست پدرش داد تقریبا چند دقیقه ای میشد بعد از اینکه اسم پدر جیمین رو شنیده بود گریه ش گرفته بود
-بابا یکم اب بخور
-ممنون پسرم
به جیمین نگاهی کرد چشماش اشکی و صداش بغض دار بود
-میتونی منو ببری پیش پدرت ؟
جیمین کلا گیج بود از اتقاق های اخیر
-بله بله حتما هر ‌وقت خواستید
-الان
چشماش درشت شد :الان؟
-لطفا
-باشه فقط..فقط الان پدرم رستوران نیستن طرف های ظهر میاد میخواین بیاین خونمون؟؟؟
-نه نه همون رستوران خوبه
به سمت یونگی چرخید :من ..من تا ظهر یکم استراحت میکنم
-باشه بابا بیا اتاق مهمانو اماده کنم برات

نیم ساعتی از وقتی بابای یونگی توی اتاق خوابیده بود میگذشت جیمین و یونگی توی حال روی مبل نشسته بودن و به روبه روشون زل زده بودن
-یونگی به نظرت بابات بابامو میشناسه؟؟
-ظاهرش نشون میداد که میشناسه
-پس چرا گریه میکرد؟
-دلش تنگ شده بوده؟
-نمیدونم
یونگی نگاهی به جیمین کرد که همچنان به رو به روش خیره شده
سرشو جلو اوردو بینیشو روی گردنش کشید
-فهمیدم دیشب رفتی حمام
جیمین که از حرف زدن یونگی کنار گوشش گزگزش شد گردنشو کج کرد
-هی نکن زشته
-کجا گفتن حرف زدن زشته؟؟
-یونگی شیطنت نکن بابات اینجاست
-خب باشه مگه دارم چیکار میکنم ؟جواب منو ندادی
-سوال نپرسیدی گفتی فهمیدم رفتی
-چرا نذاشتی کمکت کنم
-تو حتی به زور چشماتو باز نگه داشته بودی بعد میخواستی به من کمک کنی؟؟؟عیبی نداره بعدا جبران کن
-الان چطوره؟؟؟
-یونگی گفتم بابات توی اتاقه و دوست ندارم حالا که قبولمون کرده توی روز اول دسته گل اب بدیم ،بکش کنار
یونگی خندید و دستشو پشت کمر جیمین گذاشت و بوسه ایی به گردنش زد: خوشم میاد حرص میخوری

اخرین باری که پا توی این محله گذاشته بود رو یادش نمیومد سی سال پیش چهل سال پیش ولی اخرین خاطرشو خوب به یاد داشت که با گریه این کوچه رو ترک کرده بود
به رستوران که رسیدن استرس گرفته بود جیمین اولین نفر وارد شد
-سلام بابااااااا
-اه جیمین خوشحالم که اومدی چی شده به جای خوابگاه خونتون ترجیح دادین جناب؟
-بابا تراژدیش نکن فقط کار داشتم که اومدم
بابای جیمین سرشو بالا اورد تا بیینه پسرش چیکارش داره که با دیدن مرد پشت سرش خشک‌ شد
با قیافه ناباوری زمزمه کرد: مین سوک
اقای مین به پهنای صورتش اشک‌ میریخت: پارک کوانگ هو
جیمین و یونگی گیج از اتفاق جلوی رویشون یکبار به اقای مین و یکبار به اقای پارک‌ نگاه میکردند
ولی زمان برای اون دو ایستاده بود اقای مین پیش قدم شد: خیلی وقته کوانگ هو
اشکی از چشم اقای پارک افتاد : فکر کردم تا اخر عمرم دیگه نمیبینمت
-آممم بهتر نیست بشینید و صحبت کنید اخه بابا ، اقای مین یکم احساس ضعف دارن
نگاهی به پسرش انداخت و پشت سرش پسر جوانی که شباهت زیادی به مین سوک داشت ایستاده بود مطمئن شد پسر مین سوک هست
-جیمین تو ..تو ایشونو از کجا میشناسی؟؟؟
-پدر استاد مین استاد من توی بیمارستان هستن و اقای مین پدرشون هستن
سری  تکون داد و به میز کنارش اشاره کرد
-جیمین میتونی توی اشپزخونه به جیسو کمک کنی؟
جیمین معنی این جمله رو خوب میدونست یعنی باید الان پدرش و اقای مین رو تنها بذارن
استین کت یونگی رو گرفت و سمت اشپزخونه رفت
-هی کجا؟
- میخوان تنها حرف بزنن متوجه نشدی؟؟؟
-خب میخوام ببینم چی میگن
-یونگی فضولی نکن بیااااا
-هنوز بیخیال این هرز گری هات نشدی جیمین؟
- جیسو تو ام هنوز یاد نگرفتی سرتو توی زندگی خودت نگه داری؟؟؟؟
-هه اینجا چه غلطی میکنی؟؟
-چرا فکر‌کردی باید بهت توضیح بدم
-جیمین
-اووووو دوس پسر جدید گرفتی؟؟؟؟
-اره کاری که هیچ وقت تو بلد نیستی، یونگی بریم اینجا به کمک ما نیازی نیست
از رستوان بیرون اومدن و‌جیمین نفس عمیق کشید
-همیشه اینجوری بوده رابطتون؟؟؟
-نههه قبلاها خوب بودیم از یه تایمی همه چی عوض شد جیسو فکر‌میکنه من لایق این جایگاه نیستم و این جایگاه مال اون بوده درصورتی که من برای هرچی که الان دارم خیلی تلاش کردم
یونگی دستشو پشت جیمین گذاشت و ضربه ای زد : درسته منم تلاشتو دیدم جیمین ، خودتو ناراحت نکن .فعلا بذار تکلیف باباهامونو روشن کنیم بعد به جیسو هم میرسیم
باهم خندیدن : راس میگی یونگی عجیب شده همه چی، ببینم تو اوکی ای؟؟
-ها؟؟؟اره اره خوبم فقط وقتی عصبی میشم اینجوری میشم
-دیگه نمیذارم
لبخندی به جیمین زد : درسته
جیمین سرشو به شیشه رستوران چسبوند تا ببینه داخل چه خبره
بابای یونگی دست باباشو‌گرفته بود و هردو گریه میکردن
-به نظرت چشون شده؟؟؟معلومه که همو میشناسن ولی باید چه اتفاقای افتاده باشه که اینجوریه حالشون؟
یونگی هم سرشو مثل جیمین به شیشه چشبوند
-یعنی متوجه نشدی؟؟؟
-چیو؟؟
-بابام صبح داشت راجع به عشقش حرف میزد که به هم نرسیدن من فکر کردم شاید یه دختری چیزی باشه ولی حالا که میبینم حس میکنم بابای تو بوده
جیمین با چشمای گرد به یونگی نگاه کرد: چی داری میگی یونگی
بابای من وقتی فهمید من گرایشم چیه هم منو کتک زد هم از خونه بیرون انداخت البته بعدش گفت میتونم برگردم خونه ولی ترجیح دادم توی خوابگاه بمونم بعد میگی بابام خودش عاشق یه همجنسش بوده؟؟؟؟
شونه ای بالا انداخت:حسمه حالا ببین
در حال نگاه کردن به پدراشون بودن که متوجه شدن جو بینشون متشنج شده و بابای جیمین عصبانی داره داد میزنه
-نه نه حق نداره حق نداره
-ولی کوانگ هو اونا همو دوس دارن
-نخیر جیمین حق نداره میخوای اخر و عاقبتش مثل من شه؟؟
با بلند شدن صدای دادشون جیمین و یونگی و‌جیسو هم وارد رستوران شدن
-بابا چی‌شده؟
-جیمین !نگفته بودی با استادت رابطه داری
به وضوح لبخند تمسخر جیسو رو دید
-با..بابا خب تو که میدونی من..من
-اره میدونم ولی پسر ایشون نه!!!فهمیدی؟؟؟من اجازه نمیدم
به اقای مین نگاه کرد که فقط گریه میکرد و پدر خودش با چشمای قرمز از گریه ،عصبانی به جیمین نگاه میکرد
نه جیمین نه یونگی درک نمیکردن چرا این اتفاق افتاده
-ولی بابا
-همین که گفتم!وگرنه هیچ وقت نمیبخشمت جیمین
اشک‌ توی چشمای جیمین حلقه زد
-خب چرا؟؟؟لیاقت دونستن این تصمیمی که داری برای زندگیم میگیری ندارم
-اوووه جیمین فردا از من تشکر میکنی که نذاشتم زندگیت به باد بره،توضیح میخوای ؟هروقت به تصمیم پدرت احترام گذاشتی منم دلیلشو میگم بهت
-کوانگ هو داری چیکار میکنی
-مین سوک دیگه اجازه نمیدم برای زندگیمون تصمیم بگیری...بهتره از اینجا برید و تو جبمین برمیگردی خونه
-اقای پارک من ..من نمیدونم چه اتفاقی بین شما و پدرم افتاده ولی فکر نمیکنید الان عصبانی هستید و دارید تصمیم عجولانه میگیرید؟؟؟
-تصمیم عجولانه؟؟؟؟نهههه نمیذارم همونجور که پدرت زندگی منو نابود کرد توهم زندگی بچمو نابود کنی
اینو گفت. و از اونجا خارج شد و یونگی وجیمین وبا قیافه بهت زده تنهاشون گذاشت..

Dr.minWhere stories live. Discover now