I can't wait any longer

172 52 16
                                    

حضور بی موقع جینی باعث شد یونگی سریع فاصله بگیره ، جفتشون دست پاچه شده بودن ولی جیمین چون هوشیارتر بود زودتر به جینی رسید
-چرا بیدار شدی عزیزم؟؟؟
-بابا دوباره از اون چیزا خورده؟؟؟
جیمین سرشو چرخوند و به یونگی که گیج بود و تعادل نداشت نگاه کرد
- بابا خوبه فقط یکم ....اه خدای من چی باید بگم.....فقط یکم اوکی نیست ...چیزی لازم داری؟؟؟
-آب میخوام...!!!
-بیا من بهت میدم.....
جیمین دست جینی رو گرفت و با خودش از اتاق بیرون برد سمت اشپزخونه رفت و‌لیوان ابی رو به جینی داد خودش هم لیوان ابی پر کرد و سرکشید دمای بدنش بالا رفته بود و ضربان قلبش اذیتش میکرد
-جیمی...
-جانم .....!؟
-سولی پیشم میمونه؟؟؟؟
-اومدم دنبالش که ببرمش خونه..
جینی ناراحت شد و سرشو پایین انداخت مثل همیشه که عادت داشت موقع ناراحتی با انگشت هاش بازی کنه ، با جیمین حرف زد
-میشه اینجا بمونه؟؟؟میشه نبریش خونه؟؟؟؟
جیمین روی پاهاش نشست تا قدش هم قد جینی بشه
-اخه دیروقته عزیزم....
-خب ....خب الان خوابه بیدار میشه ها.....
جیمین به حرفای جینی خندید وموهاشو نوازش کرد . صدای افتادن وسیله ای از توی اتاق یونگی باعث شد زودتر تصمیمشو بگیره
- اه فکر کنم باید امشب دوتامون بمونیم اینجا!!!
جینی برعکس سولی که دختر شلوغ و پر سر وصدایی بود اروم توی بغل جیمین خزید و با صدای ارومی از جیمین تشکر کرد
این دوتا بچه با اینکه خیلی با هم فرق میکردن ولی دوستای خیلی نزدیکی باهم شده بودن!!!!
جیمین بوسه ای روی موهاش زد
-وقت خوابه دیگه پرنسس
جینی هم صورت جیمین رو بوسید
-شب بخیر جیمی!!!
خندید
-شب بخیر دختر زیبا..!!!!!


بعد از اینکه مطمئن شد جینی و سولی خوابیدن قهوه ای درست کرد و سمت اتاق یونگی رفت، پشت در نفسی گرفت و درو باز کرد یونگی نگاهی‌بهش‌‌ انداخت و لبخند پر رنگی زد
-خوشحالمممممم هنوز نرفتی!!!
-تو هنوزم داری مشروب میخوری؟؟؟؟؟
-اههه مجبورممممم..........چون........چون.....
کلمات به ذهنش نمیرسید برای همین به دیوار خیره شده بود تا کلمه ی مورد نظرشو پیدا کنه
-چون........
- بیا یونگی بیا یکم قهوه بخور
سری تکون داد
-حالتو بهتر میکنه...
تلوتلو خوران خودشو به تخت رسوند و تی شرتشو دراورد
-اه خیلی گرمه....
جیمین زیر لب با خودش حرف زد
-موافق ام....
یونگی به ثانیه نرسیده بود که بیهوش شده بود برای همین جیمین با خیال راحت سمتش رفت و کنارش روی تخت دراز کشید
موهاشو از توی صورتش کنار زد
- دلم‌ برات تنگ شده یونگی......
بغض گلوشو فشار میداد و دلتنگی باعث میشد قلبش به درد بیاد
نفسی گرفت و‌از کنارش بلند شد پتو رو روش کشید و از اتاق بیرون رفت
به محض بیرون رفتن متوجه دختر توی اشپزخونه شد
-خوابید؟؟؟
-اره....
-هر وقت بهم میریزه میره سراغ مشروب!!!
اخم های جیمین توی هم رفت
-برای چی بهم ریخته؟؟؟
-اتفاق های اخیر بهمش ریخته....رفتارها و برخورد هایی میبینه که دلیل موجهی براش نداره ...بعضی وقتا میگه یه خاطرات محوی یادش میاد با دوست پسرش ...
-دوس....دوس پسرش!؟؟؟؟؟
-اره اینجوری که عمو تعریف کرده ، یونگی موقعی که تصادف میکنه یه دوست پسر داشته ولی بعدا چیزی از اون پسر یادش نمیاد من دوست پسر قبلیشو دیده بودم و میشناختمش .....متاسفانه اون رابطه برای هر دوشون بد بود و جفتشون ضربه خوردن....حالا بعضی وقتا خاطره هایی یادش میاد که میدونم مال خودش وهجین نیست ولی بخاطر عمو مجبوریم سکوت کنیم .....
اهی کشید
- میدونم چقدر این سردرگمیش داره اذیتش میکنه....یه شب عمو خیلی ناراحت بود ، شروع کرد به صحبت کردن مثل اینکه اون پسره،پسر دوستش بوده.....و یونگی خیلی دوسش داشته یعنی جفتشون همدیگرو خیلی دوس داشتن....دلم براشون خیلی میسوزه واقعا دوست دارم کاری براشون انجام بدم...
جیمین بی صدا اشک میریخت ،هانا نگاهی بهش کرد و با تعجب ازش سوال پرسید
-اقای پارک حالتون خوبه؟؟؟
بینیشو بالا کشید و اشکاشو با استینش پاک کرد
-اره اره خوبم ....چیزی نیست
-ببخشید که زیادی حرف زدم ....اصلا نباید اینا رو میگفتم خدای من ،من چم شده !!!!!بفرمایید اتاقتونو نشونتون بدم
-امممم...راستش ترجیح میدم تو اتاق یونگی بخوابم ، امشب خیلی زیاده روی کرده بود ، میترسم توی خواب اتفاقی براش بیوفته....
هانا پلک متعجبی زد
-کجا بخوابید؟؟؟
-رو کاناپه میخوابم!!!!
-کاناپه؟؟؟
-من مشکلی ندارم .....دیر وقته بهتره بری بخوابی!!!
-باشه پس من رفتم....اگه چیزی لازم داشتید بهم بگید
-باشه ممنون!

Dr.minWhere stories live. Discover now