germinate

259 55 11
                                    

با ضربه ای که صورتش خورد گیج روی زمین افتاد
دستشو روی صورتش گذاشت و هاج و واج به رو به روش نگاه میکرد
جونگوک با عصبانیت بهش زل زده بود
- اگه قرار بود قلبشو بشکونی غلط کردی بهش نزدیک شدی
- چی داری میگی؟؟؟
تهیونگ که الان خواب از سرش پریده بود از روی تخت پایین اومد و سمت جونگوک رفت
- هی جونگوک چی داری میگی؟
- تهیونگ ازم فاصله بگیر،خیلی عصبانی ام نمیخوام ناراحتت کنم
جیمین از روی زمین بلند شد و روی تخت نشست
- وقتی نمیدونی چه اتفاقی افتاده بیخودی سر وصدا نکن جونگوک
- هر اتفاقی هم افتاده باشه اگه واقعا برادرمو دوس داشتی نمیذاشتی به این حال و روز بیوفته
چشمی توی کاسه چرخوند
- حال روز اون بده؟؟ حال من خوبه؟؟؟
بغضش ترکید و اشکاش روی صورتش مسابقه میدادن
- تو اصلا میدونی من چه حالی دارم؟؟؟ اصلا میدونی چه اتفاقی افتاده که اومدی جلوی من ادای ادم های نگران رو‌در میاری؟؟؟
-بیخود جوری رفتار نکن که انگار همه ی تقصیرا گردن هیونگ منه
-جونگوک اروم بگیر ،بشین ! جیمین اروم باش حالت بد میشه
- اروم باشم؟؟؟تو قیافه جانگ رو دیدی فقط چون توی ماشین اون بودم چه بلایی سرش اورد ؟عاشقه؟؟؟هه مثل اینکه برادرتو نمیشناسی ....خود هیونگتم میدونه چیکار کرده که صداش در نمیاد اول برو بپرس ازش بعد بیا اینجا برای من داد بکش
جونگوک که الان اروم تر شده بود اشکاش پایین ریخت
- از شب که بردمش خونه تب کرده هزیون میگه ۶ دوز ارامبخش بهش زدم فایده نداشت فقط اسم تورو میاره من...من
- هیششش اروم‌ باش جونگوک بهتره دخالت نکنیم توی رابطشون
- ولی اون هیونگمه تهیونگ ، من غیر از اون کسی رو‌ندارم ، اون حالش اصلا خوب نیست
- حال منم خوب نیست جونگوک و نیاز دارم فکر کنم ببینم دور و برم داره چه اتفاقایی میوفته
- نمیشه بیای تا اروم شه؟
-نه ...اون وقت دیگه متوجه کار اشتباهش نمیشه منم ...منم نیاز به تنهایی دارم باید ببینم تصمیم درست زندیگم چیه
جونگوک  سرشو پایین انداخت
- ممنون ببخشید بابت مشت من ..من میرم
- هی هی بمون کوک کجا میری بمون حالت بهتر شه
-نه تهیونگ حال هیونگم خوب نیست من ...من باید پیشش باشم
تهیونگ بغلش کرد و درگوشش زمزمه کرد: من همیشه پیشتم
لبخندی زد: خدافظ تهیونگ
جیمین روی تخت نشست دوباره سرش گیج میرفت از این همه اتفاقات، دیگه نمیدونست چی درسته چی غلط
- بهتره بخوابیم جیمین دو ساعت دیگه باید بریم بیمارستان
سری تکون داد و دراز کشید ولی دیگه نتونست بخوابه

یونگی هنوزم تب داشت و هنوزم هزیون میگفت دیگه نمیدونست باید چیکار کنه بچش جلوی چشمش داشت اب میشد جونگوک هم بی خبر از خونه رفته بود
ساعت ۷ بود که جونگوک برگشت
- معلومه کدوم گوری هستی؟؟؟
-رفتم هوا بخورم
-بمون پیش یونگی من باید جایی برم
- معلومه که باید بری همیشه بقیه تو الویت بودن برات تا ما دوتا
یقشو گرفت: الان اصلا وقت مناسبی برای این حرفات نیست جونگوک ، پیش برادرت میمونی تا وقتی که من بگم
- بله بله درسته همیشه حق با شماست پدر الانم هردستوری بدید اطاعت میشه
اقای مین ادامه نداد چون هم خودش حال خوبی نداشت هم پسراش یونگی بخاطر جیمین بهم ریخته بود و جونگوک بخاطر حال بد برادرش باید این مشکل رو حل میکرد .... از ریشه


Dr.minWhere stories live. Discover now