Its not him..!!

203 66 40
                                    

جیسو مهدکودکی برای سولی پیدا کرد تا بتونه زمان هایی که جیمین بیمارستانه و یا خودش نمیتونه ازش مراقبت کنه اونجا باشه، ظاهرا خود سولی هم مشکلی با این قضیه نداشت و خیلی راحت این موضوع رو پذیرفت
صبح جیمین سولی رو به مهد کودک میبرد و بعد از اون مستقیم به بیمارستان میرفت و تمام وضعیت پدرشو شخصا چک میکرد ، از طرف دیگه جیسو تمام غذاهای مغذی ای که پدرش لازم داشت رو براش درست میکرد و خودش بهش کمک میکرد تا غذاشو کامل بخوره
باید تا زمانی که یه قلب جدید برای پیوند پیدا میکردن اونو سالم و قوی نگه میداشتن

جیمین در حال خوندن مقاله ای در رابطه با پیوند قلب بود که صدای در اومد ، تهیونگ سرشو از لای در داخل کرد و با صدای ارومی بهش سلام کرد
- سلام جیمین....یه دقیقه بیا بیرون!
-هیششش بابا خوابه!
- دارم میبینم واسه همین میگم بیا بیرون....پاشو!!!

جیمین از اتاق بیرون رفت و روبه روی تهیونگ ایستاد
-خب!؟؟؟؟
-خب چیه!؟؟میدونی از وقتی اومدی کره اصلا نتونستیم درست و‌حسابی باهم حرف بزنیم ....بیا ببینم بیا بریم توی اتاقم برات یه قهوه بریزم یکم باهم گپ بزنیم
-گپ چیه؟؟؟؟مگه کار زندگی نداری؟؟؟
-آه...نه ...این مدتم همش گیر ووبین بودیم توی خونه....میدونی جیمین الان فهمیدم هنوز چیز زیادی بلد نیستم از بچه داری!!!!خیلی سخته ...تا بهش شیر‌دادی باید پوشکشو عوض کنی،تا پوشکشو عوض کردی باید بهش شیر بدی، تا شیر دادی باید....
-باشه باشه فهمیدم ....بیا بیینم چه بلایی سر خودت اوردی!
- نخند جیمین....چند روزه نخوابیدم ، دارم میمیرم اگه هر روز شیفت باشم توی بیمارستان خستگیش از سروکله زدن با بچه کمتره!!!!
- دیگه همینه عزیزم فکر کردی بزرگ‌ کردن بچه راحته؟؟؟باید خیلی صبوری و از خودگذشتگی داشته باشی ته ته جونم...

به جیمین نگاهی کرد و قیافه ی ناله اش به یک لبخند بزرگ تبدیل شد
- ووبین ارزشش تمام این سختی ها رو داره جیمین...هیچ وقت هیچ بچه ای اینجوری خودشو توی دلم جا نکرده بود....وقتی بهش نگاه میکنم همه ی حس های بدم از بین میره

جیمین ضربه ی ارومی به پشت کتفش زد
- خوشحالم برات که این حس قشنگ رو تجربه کردی ...ته ته ی من خیلی بزرگ و عاقل شده
- هی اینجوری نگو هممون تغییر کردیم
جیمین اهی کشید و چشمای غمگینشو به اطراف داد
- اره تهیونگ...عوض شدیم ، تغییر کردیم ، بزرگ شدیم ولی بازم بعضی چیز ها تغییر نمیکنه و بعضی از حس ها تا ابد باهات میمونن!!!

تهیونگ متوجه ی منظور جیمین شد ولی نمیخواست این بحث رو باز کنه ، پس دست جیمین رو گرفت و سمت اتاقش برد، بعد از اینکه قهوه ای برای جیمین ریخت و جلوش گذاشت خودش روبه روش نشست و لبخندی زد
- خیلی دلم برات تنگ شده بود پسر......تعریف کن چه کارا کردی؟؟؟زمان زیادی میشه که ندیدمت....البته اینو بگم که حق داری دلخور باشی ازم، ولی واقعا شرایط سختی داشتیم...جونگوک همه ی وقتتشو پای این بیمارستان گذاشته بو‌د، توی یه بحران بودیم و نزدیک بود بیمارستان رو از دست بدیم ...دکتر کیم و دکتر جانگ خیلی کمکون کردن تا اینجا دوباره سرپا شد!!!
- حتما تایم سختی داشتید
-خیلی سخت جیمین....جفتمون عصبی و پرخاشگر شده بودیم ، همش باهم دعوا میکردیم و حتی چند بار تصمیم گرفتیم از هم جدا بشیم ولی هر سری یه اتفاقی میوفتاد که مجبور میشدیم بهم برگردیم
-چرا میخندی تهیونگ؟؟؟اینجوری ذهنم جای خوبی نمیره ها!!!!
خنده ی تهیونگ بلند تر شد
- نه نه ....اون چیزی که فکر میکنی نیست...خب مثلا یکیمون مریض میشد یا یه اتفاقی براش میوفتاد.... یه بار آه خدای من خیلی خنده داره.....دعوای بدی داشتیم......چون جونگوک همش توی بیمارستان بود و خب روز تولد منو یادش رفت...منم که خیلی ناراحت بودم ازش با این حرکت دیگه خیلی شاکی شدم.....دعوامون شد سرهم داد میزدیم و چیزها رو میشکوندیم ...بهش گفتم دیگه نمیتونم ادامه بدم خسته شدم از این وضعیت و میخوام جدا شم....اه خدایا خیلی بچه بودیم......نصف شب صدای زنگ خونه ام اومد...میدونی که چقدر میترسم....

Dr.minWhere stories live. Discover now