He didnt fogive me...

187 62 37
                                    

نفهمید کجا داره میره فقط میرفت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

نفهمید کجا داره میره فقط میرفت ...احساس های مختلفی داشت عصبانیت ،پشیمونی ،نگرانی، ناراحتی ، شکست ...
حتی نمیتونست جلوی اومدن اشک هاشو بگیره هرکسی که از کنارش رد میشد با تعجب بهش نگاه میکرد
هنوز خیلی از بیمارستان دور نشده بود ولی ضعفش باعث شد روی زمین بیوفته ...
تلاشی برای بلند شدن نکرد و همون جا شروع کرد با صدای بلند گریه کردن....تمام بغض این ده سال راهشونو به بیرون پیدا کرده بودن
ادم‌ها از کنارش رد میشدن و فکر میکردن این پسر دیوانه شده ....

یونگی، جینی رو به خونه برده بود و دست هانا سپردش ،بعدش سمت بیمارستان برگشت تا کاراشو انجام بده نمیدونست چرا جونگوک یهو تصمیم گرفته بود اونا رو به مسافرت بفرسته ولی خب جینی اینقدر بهونه ی مهدکودکشو‌ اورده بود که تصمیم گرفتن برگردن.....

خیابون ترافیک بود و یونگی هم به ناچار ایستاده بود تا راه باز بشه ، چشمش رو به اطراف میچرخوند و مغازه ها رو‌ نگاه میکرد
سمت راستش مردی توی خودش جمع شده بود و ادم های اطرافش با تعجب و تمسخر نگاهش میکردن ....اول توجهی نکرد ولی وقتی کمی‌دقت کرد متوجه شد لباس های مرد براش اشناست.....
ماشین رو به گوشه ی خیابون برد ، بارون شروع شده بود و زمین همین الان خیس شده بود
سمت مرد رفت و جلوی پاش زانو زد، با شک‌ اسمشو صدا زد
- اقای پارک؟؟؟؟؟

جیمین از روی صداش شناختش ، سرشو بالا اورد و چشمای اشکیشو نشونش داد
- اه خدای من اقای پارک خوبید؟؟؟
جیمین شوکه به یونگی نگاه کرد، نه نه اخرین چیزی که میخواست این بود که یونگی توی این وضعیت ببینتش
مغزش قفل کرده بود و نمیتونست چیزی بگه ، یونگی کت بلندشو دراورد و روی شونه های جیمین انداخت
- حالتون خوبه؟؟؟؟
بازوی جیمین رو گرفت و از جاش بلندش کرد
- داره بارون میاد ، ماشین من اونجا پارکه میتونید تا اونجا راه بیاین؟؟؟؟
جیمین محو رفتار یونگی شده بود و واکنشی به صحبت های یونگی نشون نمیداد برای همین یونگی اونو با خودش کشید و سمت ماشین برد درو باز کرد و‌جیمین رو توی ماشین نشوند
وقتی خودش سوار شد نگاهی به جیمین انداخت
- من دکتر همین بیمارستان نزدیک هستم میتونیم بریم اونجا اگر خوب نیستید
جیمین سرشو پایین انداخت تا اشک هاش دیده نشه
-نه اقای مین ، من خوبم ....
-مطمئنید؟؟؟
سرشو بالا اورد و به یونگی نگاه کرد اون چهره ی سرد و بی حسش جیمین رو یاد اون شبی مینداخت که اولین بار توی بار دیده بودش
- من....من پیاده میشم
-جایی میخواید برید؟؟؟من میتونم ببرمتون!!!
یونگی کار داشت و خودشم اینو خوب میدونست که وقتی نداره که جیمین رو به جایی برسونه ولی دوست داشت بدونه کجا میخواد بره....خودشم دلیل این کنجکاویشو نمیدونست...
-من .....من ...نمیدونم راستش فقط میخواستم یکم از این فضا دور شم ....برم ...برم یه جای خلوت

Dr.minWhere stories live. Discover now