My future is gone

239 67 27
                                    

چند روز گذشت چند روز کذایی برای یونگی.....
این چند روز جیمین رو بیهوش نگه داشته بودن تا مغزش بتونه خودشو ترمیم کنه و همین چند روز برای یونگی مثل نفس کشیدن توی جهنم بود
از کی اینقدر بهش وابسته شده بود نمیدونست فقط اینو میدونست که الان بهش نیاز داره و نبودش یونگی رو نابود میکنه...

کنارش رفت و دستشو بوسید
- هی خوابالو وقتش نیست دیگه بیدار شی؟؟؟؟
جوابی نگرفت
دست جیمین رو توی دستش گرفت و نوازشش کرد اون لب های بوسیدنیش سفید و خشک شده بود، صورت شادابش رنگ از دست داده بود و زیر چشماش گود افتاده بود
و تک تک این تغییرات قلب یونگی رو به درد میاورد ،البته که ناراحت بود ولی سعی کرد این سری برعکس همیشه که خودشو ضعیف و مریض نشون میداد، قوی باشه. کل هفته رو توی اتاقش توی بیمارستان بود
صبح ها دوش میگرفت و سر جراحی هاش میرفت و ناهار رو کنار جیمین میخورد عصر دوباره سری به کلینیک میزد و مریض هاش رو ویزیت میکرد و دوباره پیش جیمین برمیگشت

وقتی جونگوک دید یونگی داره رفتار عاقلانه و منطقی ای از خودش نشون میده دخالتی توی کاراش نکرد و سعی کرد شرایط رو براش راحت تر کنه البته غیر از یونگی اون تهیونگ هم داشت که اگرچه به روی خودش نمیاورد ولی لاغر شدن و ضعیف شدنشو میدید
تهیونگ نمیتونست درست غذا بخوره و هر سری هم که به زور جونگوک این کارو میکرد همه ی محتویات شکمشو بالا میاورد
جونگوک ازاین وضعیت خسته شده بود
شبی که قرار بود فرداش جیمین رو بیدار کنن تهیونگ باز هم با حالت تهوع خودشو به دستشویی رسوند
جونگوک نگران پشت سرش وارد دستشویی شد و کمرشو ماساژ داد
-بازم؟؟؟

اشک میریخت و بالا میاورد خودش هم خسته شده بود از این وضعیت ولی این موضوع ربطی به اینکه تهیونگ بخواد این کار رو عمدا انجام بده نداشت
این موضوع برگشت به گذشته اشت و براش طرح واره ای شده بود که غیر ارادی باعث این اتفاقا شده بود

جونگوک عصبی بود چون عملا اب شدن تهیونگ رو میدید ،وقتی الان هیونگش و جیسو داشتن منطقی رفتار میکردن چرا باید تهیونگ اینقدر بخاطر این قضیه خودشو عذاب بده
و تنها دلیلی که براش پیدا کرد رابطه داشتن این دو نفر در گذشته بود
عصبانی دستمالی به تهیونگ داد که دور دهنشو تمیز کنه و بعد بازوی تهیونگ رو گرفت و سمت حال کشید
- جونگوک‌ دستم درد گرفت....
- تا کی میخوای این مسخره بازی ها رو ادامه بدی؟؟؟
-منظورت چیه؟؟؟
- چیه ناراحت شدی از اینکه عشقت روی تخت بیمارستان افتاده و تو نمیتونی مثل یونگی ازادانه کنارش باشی؟؟

تهیونگ شوکه از چیزهایی که میشنید اروم روی مبل نشست
- جون...جونگوک این حرفا چیه داری میزنی؟؟؟
- راستشو بگو تهیونگ چند وقت باهم بودید؟؟؟
-من ...من نمیفهمم راجع به چی داری حرف میزنی؟؟؟
- راجع به تو و جیمین
با صدای بلند داد میزد و عین دیونه ها دور خونه میچرخید
تهیونگ ترسیده بود و بی صدا گریه میکرد
- اون...اون منو نجات داد
با گفتن این جمله جونگوک ایستاد و نظرش به حرف تهیونگ جلب شد
-چی؟؟؟
چشمای اشکیشو بهش داد و با بغض گفت
- جیمین زندگی منو نجات داد اگه اون نبود من خیلی سال پیش مرده بودم

Dr.minWhere stories live. Discover now