Trust

313 63 12
                                    

-خسته نشدید انقدر هی اینو تکرارش کردین؟؟
-پسرم  چرا بلند شدی ؟باید بیشتر استراحت کنی
-استراحت کنم؟؟؟ واقعا؟ باعث و بانی این حال من تویی ، من داشتم زندگیمو میکردم ، داشتم فراموش میکردم توی زندگیم چه ادم بدشانسی هستم ،هم برای خودم هم اطرافیانم .داشتم باور میکردم اگر به کسی نزدیک شم قرار نیست بمیره ولی تو چیکار کردی همه رو یادم اوردی همه چیو بابا هرچیزی که سعی کرده بودم فراموش کنم باااز یادم اوردی،
و نه فقط این باعث شدی ابرومم توی محل کارم بره، به نظرت بهتر نیست دیگه دست از سر من برداری و بذاری خودم برای زندگی خودم تصمیم بگیرم؟؟؟؟
-پسرم....من.....من فقط نگرانت بودم
-بابا نگرانیت داره بدتر منو نابود میکنه
دیگه توان ایستادن نداشت دستشو به دیوار گرفت ،جیمین متوجه شد و سریع کنارش رفت کمرشو‌گرفت
-یونگی بهتره برگردی توی تخت
-من میبینم روزی رو که این ادمم باعث میشه حالت دوباره خراب شه ،باشه هرکاری میخوای بکن من دیگه کاری باهات ندارم
-این ادم اسمش جیمینه بابا و حتی اگرم اینطور بشه خودم خواستم
وقتی اقای مین از اونجا رفت توان یونگی هم از بین رفت و افتاد که جیمین سریع زیر شونشو گرفت و نگهش داشت
-هیونگ
-جونگوک کمک کن بذاریمش روی تخت
-جیمین داروهاشو....
-همه رو زدم
یونگی دوباره خیس عرق شده بود و میلرزید
-جونگوک قبلا چه اتفاقی افتاده ؟؟
-بهتره به وقتش هیونگ بهت بگه فقط الان بهش اعتماد کن و کمکش کن ،الان فقط حرف تورو گوش میده
سکوت کرد . با کمک جونگوک روی تخت خوابوندش، دوباره بهش ارامبخش زد تا اروم بگیره
جونگوک گوشه ی اتاق بغض کرده بود و ایستاده بود ،نقطه ضعفش هیونگش بود همیشه وقتایی که اینجوری میشد جونگوک هم باهاش درد میکشید ولی نمیتونست کمکی بهش کنه ، میدید که جیمین براش متفاوته .بعد از هجین ،جیمین تنها کسی بود که به چشمش اومده بود و جونگوک فقط امیدوار بود جیمین همون ناجی هیونگش باشه.
با نوازش شدن بازوش از توی فکر بیرون اومد
-کوکی بیا بریم کافه تریا یکم استراحت کن جیمین حواسش به استاد هست.
به جیمین نگاه کرد کنار تختش نشسته بود تا حدودی خیالش راحت بود سری تکون داد و از اتاق خارج شدن

میلی به چیزی نداشت واسه همین تهیونگ براش قهوه گرفته بود
لیوان کاغذی رو توی دستش گرفته بود و بهش نگاه میکرد چیزی از گلوش پایین نمیرفت.
تهیونگ هم ترجیح داده بود سکوت کنه تا اگر خواست ،خود جونگوک حرف بزنه
-دوست پسرش بود
سرشو بالا اورد و با گیجی بهش نگاه کرد و جونگوک همونطور که سرش پایین بود ادامه داد
-داداشم فقط با یک نفر توی رابطه بود اونم هجین بود ،توی دوره ی دانشجویی باهم همکلاس بودن ،یه روز ...یه روز ..آه  ..  لیوانشو روی میز و گذاشت و موهاشو با دستاش تو مشتش گرفت نمیدونم چه اتفاقی افتاد دعواشون شده بود من و هوسوک هیونگ رفتیم اپارتمانشون و دیدیم ..لعنتی...
-باشه جونگوک اروم باش
-تهیونگ ، داداش من قاتل نیست ، وقتی وارد اپارتمانشون شدیم هجین غرق خون بود و هیونگم بالای سرش خشکش زده بود هوسوک هیونگ فکر میکنه داداشم هجین رو کشته ولی ...ولی من میدونم اون عاشق هجین بود هیونگم همچین کاری نمیکنه
تهیونگ دستمالی بهش داد و بعد از پاک کردن بینیش ادامه داد
-بعد از اون شب همه چی عوض شد ، داداشم دیگه نخندید ،نمیتونست شبا بخوابه همش کابوس میدید و توی خواب داد میزد و حمله های عصبی....روزی چند بار براش اتفاق میوفتاد تا مدت ها نتونست بیاد بیمارستان  و دوستیشون با هوسوک هیونگ خراب شد چون هیونگمو باعث‌ مرگ داداشش میدونست
-داداشش؟؟؟
-اره هجین برادر هوسوک هیونگه
-باورم نمیشه
-خیلی وقت بود اینجوری نشده بود نمیدونم صبح بابا چی بهش گفته که باز حمله عصبی بهش دست داده من ....من نمیتونم ...نمیتونم اینجوری ببینمش تهیونگ من...من
-هیششششش باشه  اروم باشه
بلند شد و جونگوک رو بغل کرد و اونم اروم توی بغلش گریه میکرد شرایط هرچقدر برای یونگی سخت گذشته بود برای جونگوک هم سخت بود چون اون موقع یه پسر دبیرستانی ای بود که تمام این اتفاقا افتاده بود
الانم‌مثل همون موقع ها ترس از دست دادن هیونگشو داشت


Dr.minOnde histórias criam vida. Descubra agora