You played me!!!!

198 62 16
                                    

بعد از ملاقاتش با یونگی سمت بیمارستان رفت....لااقل میتونست بخاطر تنها نقطه ی اشتراکشون یعنی بچه ها باهم صحبت کنن و خب همینم برای جیمین کافی بود ...وقتی نتونست ده سال بعد از یونگی با کسی وارد رابطه بشه حالا که اینجوری سرحال و سالم داره میبینتش چجوری میتونه قلبشو به کس دیگه ای بده حتی اگه یونگی ازدواج‌ کرده باشه و زندگی خودشو داشته باشه همین که میتونه ببینتش براش‌کافی بود...

بعد از دیدن تهیونگ وارد اتاق شد
- حالت چطوره بابا؟؟؟
- خوبم پسرم...
- دیر اومدی؟؟؟!!!
-اره یه کاری داشتم جیسو...همه کی اوکیه!؟؟؟
-اره ..تهیونگ بهت گفت؟؟؟؟
-اره دم‌ در دیدمش...
روی صندلی کنار پدرش نشست و دستشو توی دست خودش گرفت
- خوشحالی که داری از اینجا راحت میشی!؟؟؟
پدرش خنده ای کرد و دست جیمین رو نوازش کرد
- معلومه پسرم....با اینکه تهیونگ حسابی ازم مراقبت میکرد ولی دیگه خسته شدم !!!!
جیمین سکوت کرد و سرشو پایین انداخت
- نباید بهش سخت بگیری جیمین.....اون فقط نمیخواست تو ناراحت شی؟؟؟؟؟
-با دروغ گفتن بابا؟؟؟با پنهون کردن؟؟؟
- میدونم روشش درست نبوده ولی خب فکرش به این راه حل رسیده.....اون موقع تو بخاطر شرایطت خیلی حساس و شکننده بودی اگه میفهمیدی یونگی زنده است ولی تورو یادش نمیاد چیکار میکردی؟؟؟؟نگاه به الانت نکن که داری خیلی منطقی با این قضیه کنار میای ...
نگاهی به چشمای جیمین کرد
- البته نه کاملا چون میتونم غم رو توی چشمات بخونم ولی بازم اروم تری.....زندگیت به ثبات رسیده ...حق داری ناراحت باشی از دستش ولی نباید بزاریش کنار...اونم به اندازه ی تو سختی کشیده جیمین....
اشکی از چشمای جیمین پایین ریخت ، سرشو به سمت دیگه ای چرخوند تاپدرش چشمای اشکیشو نبینه
جیسو سمتش اومد و از پشت دستاشو دور شونه اش انداخت
- میدونم داری چه فشاری رو تحمل میکنی ولی اگه تنها دوستتو از خودت برونی دیگه حسابی تنها میشی ...جفتتون تنها میشید...

جیمین اشکشو پاک کرد و سری تکون داد
- به حرفاتون فکر میکنم....




یونگی که تازه عملش تموم شده بود سمت اتاقش رفت تا زودتر کاراشو انجام بده و بره پیش جینی چون بهش قول داده بود اونو برای شام بیرون ببره
وسایل هاشو جمع کرد کیفشو برداشت و از اتاق به
سمت اسانسور رفت که جیمین رو دید که منتظر اسانسور ایستاده
- هی دکتر پارک؟؟؟شماهم اینجایید؟؟؟
جیمین سرشو به بغل چرخوند و یونگی رو دید
-اه سلام ....پدرم اینجا بستری هستن!!!
ابروهای یونگی بالا پرید
-واقعا؟؟؟کدوم بخش؟؟؟
-قلب...دکتر کیم دکترشون هستن!!
-کیم؟؟؟کیم تهیونگ؟؟؟؟
جیمین سری تکون داد
-خوب خوبه...دکتر کیم واقعا توی کارش حرفه ای هست
سرشو سمت جیمین اورد و اروم در گوشش حرف زد
- دوس پسر برادرمه!!!اگه کاری داشتی بگو تا بهش بگم ...!!!
جیمین متعجب از واکنش یونگی سرشو با چشمای درشت شده سمتش چرخوند و بهش نگاه کرد...یونگی که توقع این واکنش رو نداشت کمی معذب شد...!!!
-خب ...میدونی....تو مشکلی با این موضوع داری؟؟
-کدوم موضوع؟؟؟
-همین ...همین قضیه دیگه!!!
جیمین نگاهی به چهره ی یونگی کرد که چطور مضطرب داشت بهش نگاه میکرد....خنده اش گرفت!!!
-نه نه مشکلی ندارم
یونگی دوباره به حالت پرابهت خودش برگشت
-چرا میخندی!؟؟؟؟
-قیافت خیلی خنده دار شده بود!!!
یونگی سرفه ای ظاهری کرد و سرشو پایین انداخت . با باز شدن اسانسور باهم وارد شدن
- باید جینی رو ببرم شام بیرون!!!بهش قول دادم... میخواین شما هم بیاین؟؟؟
این یونگی جدید حسابی جیمین رو شوکه میکرد
- راستش نمیدونم...
یونگی پیش دستی کرد و قبل از اینکه جیمین جواب قطعیشو بده گوشیشو از توی جیبش دراورد
-الو هانا ....جینی پیشته؟؟؟؟ خب خوبه بهش بگو امشب میخوایم با دوستش بریم شام بخوریم
صدای جیغ جینی تو فضای اسانسور پیچید و باعث شد یونگی خنده اش بگیره ولی جیمین از چند دقیقه پیش توی شوک رفته بود
هانا!!!!پس اسم زنش هاناست.....

Dr.minWhere stories live. Discover now