9

3.2K 392 132
                                    

( یک ماه بعد )

یک ماه از قرار گذاشتن با الفاش می گذشت و خب همه چیز خیلی خوب پیش رفته بود

یکم از آلفا شناخت پیدا کرده بود و احساس می کرد دیگه کافیه

نمی تونست بیشتر از این پروسه قرار گذاشتن رو طولش بده چرا که بی قراری های آلفا رو برای زندگی کردن باهاش می دید

می دید که چقدر آلفا دلش می خواد سریعتر زندگی شون رو شروع کنن

درست یک هفته پیش به خواستگاری آلفا جواب مثبت داده بود و حاصل حلقه ساده توی دستش بود

آلفا ازش خواهش کرده بود این رو توی انگشت حلقه اش بندازه تا بقیه بفهمند که اون در شرف متاهل شدنه

حلقه رو نوازش کرد و خندید ، با شنیدن صدای زنگ در از روی مبل بلند شد

در رو باز کرد و با هوسوک و هیونگش مواجه شد ، دست هوسوک پر از خوراکی بود و دست هیونگش برادر زاده کیوت و خوردنیش

با ذوق یونسان رو از بغل برادرش گرفت و لپش رو بوسید

ته: بیاید تو

جین: هی خدا خیرت بده کمرم درد گرفت

وارد خونه شدن ، از اون جا که فردا خرید های نهایی عروسی انجام میشد امشب شب مناسبی بود

همچین شبی مثل یک رسم نانوشته بود که نزدیکان امگا و آلفا که البته متاهل هستن با زوج جوان یک شب رو تنها باشن و باهاشون حرف بزنن

تهیونگ برادر زاده اش رو روی مبل گذاشت تا با خودش بازی کنه ، همراه هوسوک وادر آشپز خونه شد

یه سینی پر از خوراکی و غذا با هم دیگه چیدن و توی سالن بردن ، خوراکی ها رو روی میز چیدن و سینی رو داخل آشپزخونه برگردوندن

تا اونا مشغول چیدن بودن ، جین به توله اش شیر داد و با چندتا تکون آروم اون رو خوابوند

ته: بده بزارمش توی اتاق

تهیونگ توله خواب رو توی اتاق گذاشت و برگشت ، رو به روی هیونگش نشست و منتظر موند تا صحبت کنه

جین لبخند شیرینی زد ، یکی از دونسنگاش داشت ازدواج می کرد و این یه احساس خوشایند و غریبی درش به وجود آورده بود

جین: تهیونگ من یه جورایی تو هوسوک رو بزرگ کردم ، مثل یه مادر آروزی خوشبختی شما دو تا رو دارم

براش سخت بود ، خب حق داشت اون دوتا بیشتر شبیه به توله هاش بودن تا دونسنگ هاش

جین: نزدیک به ده ساله که با نامجون زندگی می کنم و خب خواسته یا ناخواسته بخاطرش از یونگی و جونگکوک شناخت دارم
می‌دونم که اون دوتا شما رو‌ خوشبخت می کنن اما تهیونگ تو باید یه سری چیز ها رو بدونی

MY GODDESS [Kookv]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin