25

2.1K 255 16
                                    

آلفا بالای سر امگاش ایستاده بود و حاضر نبود چشم ازش برداره

امگا ساکت بود و از پنجره اتاق به بیرون خیره بود
سکوتش برای آلفا اصلا خوشایند نبود
اما آلفا چیزی هم نمی تونست بگه

ته: ما چهار نفر بودیم

گوش های آلفا تیز شد و دست امگاش رو فشرد

ته: من ، سوکجین ، هوسوک و سورا ، سورا یخ امگای سفید ماده بود
اون واقعا زیبا بود و خب خواهان زیادی توی روستای خودمون و روستاهای اطراف داشت
همسن جین هیونگ بود

امگا به اشک های مزاحمش اجاره ریختن داد ، غم سورا هنوز هم روی دلش سنگینی می کرد

ته: یه روز یه آلفای قوی از روستاهای بالا برای خواستگاری سورا اومد
داشتن رابطه خوب با اون روستا برای ما خیلی خوب بود اما سورا نمی خواست با اون آلفا بره

امگا شروع به هق هق کردن کرد

ته: پدرم جلوی چشم هام .... جلوی چشم هام با چاقو گلوش رو برید

صدای گریه امگا توی اتاق پیچید ، آلفا هیچی نگفت فقط امگاش رو بغل کرد و اجازه داد خودش رو خالی کنه

امگا بدون هیچ خجالتی توی بغل آلفا گریه کرد
اونقدر گریه کرد ک گریه کرد تا چشم هاش شروع به سوزش کردن

همون طوری توی بغل آلفا دوباره شروع به صحبت کردن کرد

ته: امگاهای سفید باید طبق خواسته رئیس روستا ازدواج کنن ، امگاها خیلی محدودن
اونا حق تحصیل تا مقاطع بالا رو ندارن
حتما بعد از هجده سالگی باید ازدواج کنن وگرنه صیغه بزرگای روستا میشن
و هر کس که نافرمانی کنه کشته میشه

کوک: من نمیزارم برگردی تهیونگ تا وقتی که خودت نخوای من اجازه شو نمیدم

ته: پدرم پنج تا برادر داشت ، آخرین برادر با پدرم مخالف بود پس مثل ما فرار کرد تا با قدرت برگرده ، الانم برادر های بزرگش رو کشته و شده رئیس روستا

کوک: حرفمو شنیدی تهیونگم ؟ هوم ؟

امگا دوباره زد زیر گریه دلش پر بود و می خواست حرف بزنه

ته: کارد وقتی به استخون ما سه تا رسید که ، که عموم ما سه تا رو برای سه پسرش خواستگاری کرد

به پیرهن آلفا چنگ زد انگار که می خوان اونو از الفاش جدا کنن

ته: ما همون شب فرار کردیم جونگکوک،  فرار کردمو پشت سرمون رو هم نگاه نکردیم


آلفا روی تخت نشست و بیشتر امگاش رو توی بغلش کشید ، می دونست بالاخره یه روزی حرف از گذشته میشه

می دونست بالاخره گذشته تلخ امگاش برملا میشه

ته: چرا هیچی نمی گی الفا؟

MY GODDESS [Kookv]Where stories live. Discover now