29

1.9K 255 12
                                    


( دوسال بعد )

امگا در حالی که با پاش روی زمین آزمایشگاه ضرب گرفته بود منتظر صدا زده شدن اسمش بود

یک هفته ای بود که مدام دور نافش درد می گرفت ، از بعضی از بو ها حالش بهم می خورد و به طرز عجیبی خواب آلود و کسل شده بود

همه این موارد باعث شده بود شک کنه و بیاد آزمایش بده

& جناب کیم تهیونگ

با استرس از روی صندلی بلند شد و به سمت پذیرش رفت

ته: بله

& تبریک می گم قربان شما یک هفته است باردارید

و اونجا بود که امگا بعد از گرفتن برگه آزمایشش خنده و گریه اش با هم قاطی شد

از خوشحالی و ذوق زیاد به گریه افتاده بود ، دستی روی شکمش که حالا محل زندگی یه توله بود کشید

ته: الهی فدات شم نخود کوچولو

امگا خندید

ته: بابات قراره حسابی بهت حسودی کنه

بازم خندید و اشک هاش رو پاک کرد ، سعی کرد کمی خودش رو جمع جور کنه اما هر چی کرد نتونست ذوق زیادش رو پنهان کنه

ته: ببخشید خانم

& بفرمایید

ته: شما پزشکی برای زایمان سراغ دارید

بتا با لبخند از توی کشوی میزش بروشوری در آورد و به سمت امگا گرفت

& این بروشور رو مطالعه کنید نام ، مطب و تخصص همه شون رو نوشتن

ته: ممنون خدا نگه دار

از آزمایشگاه خارج شد ، برگه و بروشور رو توی کوله ی کرم رنگش انداخت و به سمت ماشینش رفت

باید میرفت شرکت ، شرکت معماری که آلفا برای پوشش باندش انتخاب کرده بود حالا واقعا یه شرکت معماری بود که توسط تهیونگ و هوسوک اداره می‌شد

ته: خب موقع اومدی مامانی ، من هم درسم تموم شده هم اون طور که می خواستم یه شرکت دارم
البته به لطف بابات

خندید ، از همین الان صحبت با کوچولوش قرار بود بشه عادتش

ته: بنظرت بابات چه واکنشی نشون میده ؟ یعنی خوشحال میشه ؟

فکر امگا درگیر واکنش الفاش بود ، یعنی قرار بود واکنشش چی باشه ؟
خوشحال میشه ؟ ناراحت میشه ؟ حس خاصی نداره ؟

ته: به هر حال تو یا هدیه از بهشتی عزیز دلم

خندید و شکمش رو نوازش کرد

ته: میشه شبیه بابات بشی ؟ هوم ؟ میشه این خواسته مامانی رو برآورده کنی ؟


اونقدر بخ حرف زدن با توله اش ادامه داد تا بالاخره به شرکت رسید

MY GODDESS [Kookv]Where stories live. Discover now