شاهزاده به یاد داشت دامن مادرش بوی شکوفهی گیلاس میداد.
هر بار سر روی دامنش میگذاشت، بادی که زیر پارچه ابریشمی جمع شده بود، زیر پیشونیش پایین میرفت. جیمین میتونست بدن مادرش رو احساس کنه. میتونست عطرش رو استشمام کنه. پلک روی هم میگذاشت و در سکوت از حضور مادرش لذت میبرد.
ملکه دستهای ظریفش رو توی موهای بیرنگ و زال شاهزاده سُر میداد و در همون حین، کتابش رو ورق میزد. بخار از فنجون چاییش بیرون میرفت و سمت پنجره باز و دایرهای شکل اتاق پرواز میکرد. اون طرف پنجره، شاخهها با جوونههای صورتی و سفید عروس شده بودند و پرندههای کوچیک با جثههای فرز و شاد میون درختها بازی میکردن.
جیمین به یاد داشت مادرش هیچ زمان میل نداشت خدمتکارهای زیادی اطرافش باشن و اغلب مرخصشون میکرد. شاهزاده زمانهای زیادی رو به یاد میآورد که خودش و مادرش در تنهایی سپری کرده بودند، راجع به کتابها صحبت کرده بودند و چاییِ گرم نوشیده بودند.
شاهزاده بزرگ شد، موهای سپیدش رشد کردند و مثل بهمنی از برف تمیز، روی شونههای نحیفش جاری شدند. وقتی سیزده سالش شد، دست های زنی که همه میگفتن ملکهی جایگزینه، نیم تاجی زیبا و گرون قیمت روی سرش گذاشت. درست بالای اون موهای سپید و بیروح میدرخشید. سنگهای قیمتی روی اون تاج نقرهای، به رنگ آبیِ شفافبودند و هر بار شاهزاده خودش رو داخل آیینه تماشا میکرد، یاد آسمون میفتاد.
به یاد داشت.
مادرش که مرد، آبی از آسمون رفت.
تا چشم کار میکرد ابرهای خاکستری دنیا رو پُر کرده بودند. حتی به درون قلب شاهزاده هم نفوذ کرده بودند. شاهزاده جایی توی اون اتاق، همون اتاقی که مادرش عادت داشت پنجرهاش رو باز بذاره، کف زمین افتاد و با قلب شکستهاش گریه کرد.
اون زمان، بدنش به علت شوک و غم زیادی که دچارش شده بود. قادر نبود به صدای رعد و برق و طوفان بیرون از پنجره دقت کنه.
تاج زیبایی که ملکهی دوم روی سرش گذاشته بود، همیشه ذهنش رو به سمت اون روزهای تلخ هُل میداد. کاری میکرد شاهزاده تا ساعتها توی افکارش غرق بشه و بی این که حرفی به زبون بیاره نگاهش رو به بیرون از پنجره و شاخههای درخت بدوزه.
ملکهی جایگزین، دائم بهش لبخند میزد، احوالش رو چک میکرد و نزدیک میومد تا تبش رو اندازه بگیره. جیمین هر دفعه که اون زن با چشمهای کشیده و آرایش شدهش، پزشکها و پزشکیارها رو بابت رسیدگی ناقصشون به شاهزاده سرزنش میکرد، یسر جاش میایستاد و لبهای زن رو تماشا میکرد.
مدتها تلاش داشت ازش بپرسه چرا نگرانشه؟ چرا بهش اهمیت میده؟ چرا برای شاهزاده حال خوب و شادی میخواد؟ اما مسئله این بود که جیمین میتونست ببینه. میتونست ببینه چه دروغی توی اون چشمها موج میزد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودی
Ficção Históricaنیمهی روح اون پسر، یک ببر بود! . . . . ژانر: تاریخی|افسانهای|معمایی|رمنس|اسمات با الهام از سریال زیبای The Untamed و Dark و همچنین، رمان مشهور The Husky and his white cat Shizun تکمیلشده✓ به قلم بلکاستار موزهی داستان که شامل موسیقی و فنارتها...