سیزدهم. راهب

294 150 247
                                    

عکس شخصیت‌ها رو بالا گذاشتم.

.
.

فلش‌بک -

«می‌دونی بانو کجاست؟» حرف که می‌زد، خال روی چونه‌ش تکون می‌خورد. دامنش تا روی زانو می‌رسید و چنان دونده‌ی زبل و تیزی بود که صداش می‌زدن: «سیگلی.»

ندیمه‌هایی که مشغول تدارکات عروسی بودن، با چشم‌هایی گشاد به هم نگاه کردن: «بانو الآن باید زیر دست آرایشگرا باشه‌. اون امشب عروس ارباب زیشوانه.»

سیگلی نفسی از روی ناامیدی بیرون داد. در حالی که دست روی ورودی چوبی آشپزخونه گذاشته بود، به پایین خم شد تا نفسی بگیره‌. کل امارت رو دویده بود و ردی از بانو پیدا نکرده بود‌.

با ابروهایی خم از غصه و نگرانی، رو برگردوند و از آشپزخونه فاصله گرفت‌. می‌تونست پچ‌پچ ندیمه‌ها رو پشت سرش بشنوه‌:

«نکنه بانو گذاشته رفته؟ من شنیدم اصلا دلش راضی به این ازدواج نیست.»

«راست میگی، کسی ندیده خوشحال باشه. از وقتی قرار شد به همسری ارباب زیشوان دربیاد، افسرده شد و دیگه از اتاقش بیرون نیومد‌.»

«چرا داره زن مردی میشه که جایی توی دلش نداره؟»

«مجبوره. این یه ازدواج سیاسیه‌‌. مگه نشنیدی؟ ارباب زیشوان جوان به زودی در دستگاه دولت به مقام خوبی می‌رسه‌. پدر بانو اصرار داشت که با خاندان زیشوان وصلت کنه.»

سیگلی خال روی چونه‌ش رو خاروند و به فکر فرو رفت. بند پاهاش درد می‌کرد. خیلی دویده بود‌. قلبش به تندی می‌زد. یاد بانو افتاد. جز سیگلی، که همدم و یار همیشگی بانو بود، کسی از حقیقت ماجرا خبر نداشت‌.

بانو با پذیرفتن این ازدواج رویای بزرگش رو آتیش زد. رویایی که در اون خودش رو شاعری بلندآوازه تصور می‌کرد. مالین از وقتی یادش میومد، درون خودش شعله‌ای آبی و لرزون داشت. شعله‌ای گرم که ذوق شاعریش رو زنده نگه‌می‌داشت.

دست‌های بانو هر شب جوهری بود‌ و پنجره‌ی اتاقش هرگز بسته نمی‌شد. بانو شیفته‌ی آسمون بود‌. ساعت‌ها بهش خیره میشد. انگار می‌خواست اشعارش رو پیش از نوشتن روی کاغذ، میون ستاره‌ها و ابرها پیدا کنه.

«بانوی من تو کجا رفتی؟»

دست و دل سیگلی می‌لرزید. چند قدم برداشت. جماعتی از کنارش گذشتن و تشتی بزرگ از گوشت و برنج به سمت آشپزخونه بردن‌. گروه بعدی دیسی تظیم از سبزیجات تازه و آخرین گروه، چندین کوزه نوشیدنی تازه به همراه داشتن.

«اوه!»

تصویری جلوی ذهنش زنده شد. خشکش زد و در حالی که فکش باز شده بود، داد زد: «فهمیدم!»

«آهای!»

پسری که کوزه‌ی شراب در دست داشت، وحشت‌زده و عصبانی صداش رو بالا برد. سیگلی با بی‌دقتی از کنارش گذشت و بهش تنه زد. پسر در حالی که خدا رو شکر می‌کرد کوزه رو زمین نینداخته، نفسی بیرون داد: «دختره‌ی خنگ!»

TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودیWhere stories live. Discover now