هفتاد. جنگ‌جوی فناپذیر

830 290 143
                                    

راهنمایی: این فلش‌بک در ادامه‌ی صحنه‌ی شایلا هست که اون قلب رو خورد.
.
.
.

فلش‌بک- ده سال پیش از تولدِ زال زوال.

" گیرت انداختم لعنتی! " هوسوک مغرورانه خندید و شروع به دویدن کرد. پاهای لاغرش فرز و چابک جست می‌زدن و از هر طرف می‌پریدن. در حالی که کمان رو روی دوش انداخته بود، از چاله چوله‌ها گذشت و خودش رو به جسدی رسوند که درست وسط کوچه رها شده بود. انتهای تیر از سینه‌ش بیرون مونده بود. هوسوک وقتی چشمش به پرِ هفت‌رنگ روی دُمِ تیر افتاد، لبخند پیروزمندانه‌ش بزرگ‌تر شد:

" شیطانِ کثیف! خیال کردی می‌تونی از کمانِ ارباب فرار کنی!‌ هر جا که بری اون تو رو شکار می‌کنه. "

صدای عجیبی که از اون اطراف شنید، حواسش رو پرت کرد‌. صدا از جسد شخصِ سیاه‌پوش نبود. هوسوک اول به پشت سر چرخید و بعد نگاهش با دختری تلاقی کرد که کنج دیوار توی خودش جمع شده و با رویی رنگ‌پریده بهش زل زده.

" تو دیگه کی- " سوالش حتی کامل نشد چون دخترِ کهنه‌پوش و نحیفی که اون جا بود بلافاصله به جلو خم شد و عق زد. هوسوک خونی رو دید که آهسته و نرم کف کوچه جاری شد.

" حالت خوبه؟ این شیطان بلایی سرت آورد؟ "

دختر سری به طرفین تکون داد و لب سرخش رو با آستین تمیز کرد. دست‌هاش یخ کرده بودن و می‌لرزیدن: " اون کیه؟ "

" یه شیطان. این تیری که توی سینه‌شه می‌بینی؟ پرتابِ من بود. این اولین شیطانیه که از بین می‌برم! ارباب بوشو حس کرد و من دنبالش دویدم تا پیداش کنم. عالی عمل کردم! "

دختر چندبار طولانی پلک زد. انگار سرگیجه یا سردرد داشت. " چه جور شیطانی؟ "

" آه... نمی‌دونم. بذار ببینم این جا چی داریم... "

هوسوک روی‌ تن سیاه‌پوش خم شد تا نقابش رو برداره. به محض این که پوشش‌ روی صورتش کنار رفت و صورتش نمایان شد، حادثه عجیبی رخ داد؛ پوست صورتش شروع به چروک شدن کرد. مثل این که به سرعت خشک می‌شد.

" چه خبره؟! "

هوسوک کمی شوکه شد. در آنی چهره‌ی پشت نقاب پژمرد و توی هم فرو رفت‌. اون قدر که هویتش رو کاملا از بین برد. دختر کنج دیوار زمزمه کرد: " نمی‌خواد کسی بدونه کیه. صورتشو نابود کرد. "

هوسوک نقابی رو که توی دستش مونده بود تماشا کرد و زبونی روی دندون‌های عقبش کشید.

" چیزی که مهمه اینه که دیگه وجود نداره. "

هرچند شایلا با لمسِ شکمش، دور از چشم اون پسرِ موطلایی، سری گردوند و به آسمونِ ابریِ بالای سرش نگاه کرد. زیر لب چیزی گفت که فقط برای خودش قابل شنیدن بود:

" اما اون وجود داره... چون هنوز نمرده. "

.
.
.

" کمک می‌خوای؟ می‌تونم تا مقصدت همراهت بیام. "

TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودیWhere stories live. Discover now