دوازدهم. درونِ مِه

1.1K 335 232
                                    

این جا دیگه کجاست؟‌ "

تهیونگ هم‌چنان که بالارفتن از تخته‌سنگ‌ها رو در پیش‌گرفته بود، توضیح داد: " کوهستان. کمی بالاتر منطقه‌ی پر از درختی وجود داره. برای امروز باید تا اون جا پیشروی کنیم. حتی اگه دو روز طول بکشه... "

قلبِ جیمین افتاد، تکرار کرد: " دو روز؟! "

" با قیافه‌ای که از شما می‌بینم، دو روز کم‌ترین مقدارشه. "

شاهزاده چینی به پیشونیش انداخت. نگاهش رو از تخته‌سنگ‌های کوچیک و بزرگ و درخت‌های خشک و بلند گرفت و به معلمش دوخت: " منظورت چیه؟‌ "

" ترسیدین؟ " تهیونگ بالاخره سر گردوند تا نگاهش کنه‌.

به سوالی که شنید، فکر کرد. از قصر تا این جا پیاده اومده بود و کف‌ پاش به خاطر کفش‌هایی که تهیونگ بهش داده بود، کمی درد می‌کرد. جیمین تصور می‌کرد قراره شمشیر دستش بگیره و مترسک‌های سرِ پا رو تیکه تیکه کنه. اصلا نمی‌دونست چنین تمرینی براش چیده شده. نگاهش رو بالاتر برد تا ارتفاع کوه مقابلش رو از نظر بگذرونه. اون بالا مِه غلیظی در‌جریان بود و شاهزاده نمی‌تونست چیز زیادی ببینه. از طرفی، قلبش محکم می‌کوبید چون تا حالا از هیچ کوهی بالا نرفته بود.

شنیدن پوزخند صدادارِ تهیونگ، توجه جیمین رو از کوه و فضای سرد اطرافش جدا کرد. تهیونگ سری تکون داد و دوباره از سنگ‌ها بالا رفت: " مهم نیست چه احساسی دارین، باید انجامش بدین. هر طور که شده! "

پس‌ نقشه این بود. تهیونگ به خودش اجازه می‌داد خارج از قصر به شاهزاده امر و نهی کنه. جیمین احساس کرد عصبانیتش داره زنده میشه. تهیونگ دوباره گفت: " وقتی‌ در حال تمرین هستیم، من معلمم و شما باید از هر چیزی‌که می‌خوام، اطاعت کنین. حالا دنبالم بیایین. "

جیمین دندون روی هم فشرد و قلوه سنگی رو با ضربه‌ی نوک پا به سمتی پرتاب‌ کرد. راهی نداشت. این تصمیمی بود که ملکه براش گرفته بود و اون پسر قدرت نداشت جلوی اون زن ایستادگی‌ کنه.

کمی بعد، جیمین از حرکت ایستاد. گذشتن از اون مسیر ناهموار و سخت اون قدر خسته‌ش کرده بود که احساس می‌کرد انگشتان پاش از شدت درد قفل شدن. از اون جایی که نمی‌تونست تعادلش رو به خوبی حفظ کنه، ناچار بود مثل یه حیوون با دو دست و دو پا از سنگ‌ها بالا بره. پوست دستش آسیب دیده بود و قفسه‌ی سینه‌ش تند و سریع بالا و پایین می‌رفت تا هوایی به دست بیاره.

" هنوز به نیمه‌ی راه هم نرسیدیم سرورم.‌ " تهیونگ نگاهی تحقیرکننده به وضعیتِ شاهزاده و صورت قرمزش انداخت. سر چرخوند و راهش رو رفت‌. جیمین نمی‌فهمید چطور ممکنه تهیونگ بدون هیچ دردسری‌ به این راحتی از سنگ‌ها بالا بیاد. کاملا آروم نفس می‌کشید و جلو می‌رفت.

وقتِ بیشتری برای فکر کردن نداشت؛ در حقیقت تهیونگ چنین اجازه‌ای بهش نمی‌داد. اون قدر سریع به پیش‌ می‌رفت که شاهزاده مجبور بود به خودش بیاد، دوباره چهار دست و پا دنبال معلمش بره و از سنگ‌های سختِ لعنتی بگذره.

TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودیजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें