هشتم. تُهمت‌

1.1K 380 218
                                    

یادداشت: لطفا اولویتتون برای کامنت، واتپد باشه چون من این جا رو بیشتر چک می‌کنم. و این که چون قبلی به شرطش رسید، من این پارت رو هم آپ می‌کنم :)

~~~

هیکل گردن‌یخی دوبرابر جونگ‌کوک بود‌. پس حالا که زورش بهش نمی‌رسید، تصمیم گرفت خسته‌ش کنه. با کمی جهش زدن روی در‌ و دیوار، حریفِ برادرش رو به نفس زدن انداخت. با دو پا روی‌ دیوار نشست و دستش انداخت:

" چرا جای خسته کردن خودت، حرف نمی‌زنی؟ "

سنگ بعدی به طرفش پرتاب شد. خوشبختانه هدف‌گیریِ مرد اون قدر افتضاح بود که اون سنگ به دیوار زیرِ پای جونگ‌کوک اصابت کرد و بخشیش فرو ریخت.

جونگ‌کوک خیلی سریع ایستاد و به سمت دیگه دیوار دوید. حرف زد: " احمق داری‌ خونه‌ت رو هم خراب می‌کنی. "

" جرئت داری بیا پایین تا حسابتو برسم! "

" من همین بالا جام خوبه گردن‌یخی... راستی چرا با این اسم صدات می‌زنن؟ گردنت چه ربطی به یخ داره؟ "

سنگ بعدی بزرگ‌تر بود. قسمت بیشتری از دیوارِ زیر پای جونگ‌کوک فرو ریخت. حتی نتونست پا جای امنی بذاره. همراهِ سنگ‌ها و خاکِ دیوار پایین افتاد. دردی توی پهلوش پیچید و ناله‌ش بلند شد.

گردن‌یخی گیرش انداخته بود. با تبر چوبیِ توی دستش جلوتر رفت. قبل از این که آهن پایِ جونگ‌کوک رو قطع کنه، به خودش جنبید و میون خاک‌ها غلت زد. به نظر میومد دندون‌یخی بیشتر از چیزی که فکرش‌ رو می‌کرد عصبانی شده: " بهت گفتم یا از خونه‌ی من برو، یا جنازه‌ت رو می‌فرستم برای رئیست! "

" پس‌ قبول می‌کنی انصراف بدی؟ " جونگ‌کوک به سمتی می‌دوید.

گردن‌یخی غرش کرد " نه! "

جونگ‌کوک فکرش رو به کار انداخت تا جایی برای مخفی شدن پیدا کنه. همین لحظه، زمین زیر پاش لرزید. سر گردوند و گردن‌یخی رو دید که داره با قدم‌هایی سنگین و خشونت‌بار پشت سرش می‌دوه. بدون این که بدونه چی کار می‌کنه، به جلو دوید،‌ در رو باز کرد و واردِ خونه شد.

داد زد:‌ " می‌تونیم حرف بزنیم! آروم باش...‌ "

نگاهی به اطراف انداخت. اتاقِ کوچیک‌تری اون طرفِ خونه دید و به اون سمت رفت. دوباره در رو باز کرد تا خودش رو اون جا قایم کنه اما همین که در سُر خورد و کنار رفت، جونگ‌کوک قامتی سیاه‌پوش رو مقابل خودش دید. کسی پیش از جونگ‌کوک وارد اتاق شده بود و نزدیکِ در به انتظارش ایستاده بود.

غریبه اصلا از دیدن جونگ‌کوک جا نخورد، حتی خیلی سریع‌تر از جونگ‌کوکِ متعجب عمل کرد؛ انگشت روی بینی گذاشت و صداش بلند شد: " ساکت! "

نمی‌تونست صورت غریبه رو شناسایی کنه. ماسکی سیاه از جنس‌ پارچه روی صورتش بسته بود. تنها دو چشم قهوه‌ای می‌دید که روی صورتش‌ قفل شده بودند.

TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودیWhere stories live. Discover now