Part: 62/80
Words: 2.2k
Vote: 133
Cm: 99
Music: -
Note: Enjoy♡.
.
.تهیونگ با حس قلقلکی خیس زیرِ گلو بیدار شد. زبونِ گرمی روی ترقوهش سُر میخورد و بعد رطوبت باقی مونده رو فوت میکرد تا تهیونگ رو آزار بده.
دستش هنوز دور کمرِ لختِ اون زن پیچیده بود و گرمی بدنش رو روی سینه و پهلوش حس میکرد. ملکه به شکم روی جسم تهیونگ افتاده بود و ترقوهش رو مثل شیرینی مورد علاقهش میمکید. نوک انگشتهای باریکش روی سینهی استخوانیِ پسر خطوط نامرئی رسم میکردن.
وقتی به حرف اومد، لبهاش روی پوست تهیونگ تکون خوردن: " تا حالا به این فکر کردی اسمم چیه تهیونگ؟ "
ظاهرا از تکون خوردن دست اون پسر روی کمرش متوجه شده بود از خواب بیدارشکرده. تهیونگ با لبهای باز نفس کشید: " تو ملکهای... "
" قبل از این که ملکه باشم، اسم داشتم. یه اسم که فقط مالِ خودم بود. اسمی که هرگز دنبالش نگشتی. "
" اسمت چیه؟ "
ناگهان زبون و لبِ گرم اون زن از سینهش برداشته شدن. خودش رو بالا کشید تا مستقیم به چشمهای تهیونگ زُل بزنه. نورِ صبح روی صورتش افتاده بود و موی بلند و سیاهش شونههاش رو پوشونده بود. دیگه بالی رویکمرش دیده نمیشد. بالهاشون خاصیت ناپدید شدن داشتن؛ تنها در موقعیتهایی که مالکشون چنین چیزی میخواد.
" نمیدونم. " مژههای بلندش رو روی هم گذاشت و برداشت. تارِ مویی سر خورد و جلوی صورتش آویزون شد: " اسممو از یاد بردم ولی وقتی همراهِ تو به این دنیا پرتاب شدم، بعد از این که گمت کردم با کسی آشنا شدم که خیلی دلش میخواست اسممو بدونه. برخلافِ تو که هرگز دنبالش نگشتی. "
نگاه ملکه پایین خزید و روی لبهای تهیونگ قفل شد:
" اسمِ آدما خیلی مهمه. میدونی چرا؟ "
دستِ بزرگِ تهیونگ تمام کمرشرو پوشونده بود. صدای دورگهی پسر ازش پرسید: " چرا؟ "
" چون حکم یه انبار داره. " انگشتِ ظریفِ زن روی گونهی استخوانی تهیونگ نشست و انحنای صورتش رو لمس کرد: " یه انبار که میشه محل ذخیرهی تمام خاطرات و احساساتی که به اون آدم داری. حرفهایی که میخوای بهش بزنی و چیزایی که دلت میخواد ازش بشنوی. خیالبافیات راجع به بدنش، بوسههاش و طعم لب و زبونش. عطرِ گردن و گرمیِ دستاش. انباری که انگار تکتک نگاههای اون آدم داخلش معنا شدن و به یادگار موندن. این طوری میشه که هر بار صداش بزنی همه چیز برات مرور میشه. یه اسم، یه اسم که از چند تا حرفِ ساده تشکیل شده، قلبتو دیوانهوار به تپش میندازه. "
تهیونگ در سکوت زن رو تماشا میکرد و گوش به صحبتش سپرده بود: " اون آدم ازم اسم خواست و من اسمی نداشتم. پس خودش یه اسم برام انتخاب کرد. اون یه انبار نیاز داشت. یه انبار که بتونه احساساتش به منو داخلش نگهداره. اسممو گذاشت کارانه. میگفت کارانه یعنی پرتوی خورشید و تنها پرتوی گرم خورشیده که میتونه یخو آب کنه. "
DU LIEST GERADE
TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودی
Historische Romaneنیمهی روح اون پسر، یک ببر بود! . . . . ژانر: تاریخی|افسانهای|معمایی|رمنس|اسمات با الهام از سریال زیبای The Untamed و Dark و همچنین، رمان مشهور The Husky and his white cat Shizun تکمیلشده✓ به قلم بلکاستار موزهی داستان که شامل موسیقی و فنارتها...