نامجون نگاهی زیر چشمی به دستیارِ نحیفش انداخت که کنارش ایستاده بود و به ظرف دارو چشم دوخته بود. در حال حاضر وسط داروخانهی قصر ایستاده بودن و دستورِ ساختِ جدیدِ داروی جیمین رو انجام میدادن. ظرفهای خالیشدهی برگ و دانه و آبِ جوشونده دراطراف چیده شده بودن و کمی آب روی شعله قُل میزد. بوی تند و ناخوشایندی توی فضای کمنور اطراف پیچیده بود. نامجون متوجه شد که دستیارش، بینیش رو جمع کرده. پسرِ لاغر زیرِ لب زمزمه کرد:
" شاهزاده چطور چنین چیزی رو هر روز مینوشه؟! "
اما پزشک کیم اون قدر شنواییِ تیزی داشت که صداش رو به وضوح شنید. با تُن ملایمی جواب داد:
" بدنِ ایشون به دارو احتیاج داره. چیزی نیست که بر اساس میل یا علاقه بنوشن. این یه اجباره."
دستیارش اول کمی دست و پاش رو گم کرد چون تصور نمیکرد نامجون چیزی بشنوه. تندتند سری تکون داد و نشون داد کاملا با استادش موافقه. نامجون ادامه داد:
" هر کس توی زندگیش مجبوره کاری رو انجام بده که نمیخواد. برای شاهزاده این کار نوشیدن روزانهی داروئه. برای من یا تو ممکنه مورد متفاوتی باشه. لذتی نمیبریم اما چارهای هم نداریم. "
نامجون دارو رو کمی مخلوط کرد. سری پایین برد و با بینیش کمی بو کشید. سری در تایید تکون داد، زمزمه کرد:
" خوبه، آماده شده. رنگش هم همون طور شده که پیشبینی میکردم. "
شاگردش به سمتِ میزِ چوبیِ پایه کوتاه رفت که برای حمل و نقل دارو به اقامتگاه جیمین ازش استفاده میشد، اما نامجون متوقفش کرد:
" صبر کن! "
پسر سمتِ پزشک قدبلند چرخید:
" چی شده؟ "
" در مورد طعمش مطمئن نیستم. یادمه توی یکی از کتابهام چیزی راجع بهش خوندم که حالا انگار از ذهنم پاک شده. میتونی خیلی سریع تا اقامتگاهم بری و اون کتابو برام پیدا کنی؟ خیلی سریع راه میری. "
شاگردش بلافاصله قبول کرد:
" حتما قربان. "
" خوبه، یه کتاب با جلد آبی، قفسهی سوم. "
شاگردش تعظیمی کرد و از داروخانه خارج شد. نامجون تا رفتنِ پسر صبر کرد و حتی در آخرین لحظه نگاهش رو به در دوخت. وقتی از رفتن شاگردش اطمینان پیدا کرد، دستی روی لباسش در قسمت کمر کشید. همین که برجستگی چیزی رو احساس کرد، نفس راحتی کشید و دست به درون لباسش فرو کرد. کیسهی خیلی کوچیکی با پارچهی براق درون مشتش جای گرفت و بیرون اومد.
نامجون بند رو به آهستگی کشید و سر کیسه رو باز کرد. به ظرف دارو نزدیک شد، کیسه رو خم کرد و دانههای شفاف و بیرنگی شبیهِ شکر از کیسه بیرون ریختن. همچنان که با یک دست کیسه رو خم کرده بود، با دست آزاد، دارو رو هم میزد تا دونهها کاملا درون مایعِ داغ حل و گُم بشن.
![](https://img.wattpad.com/cover/265770073-288-k876116.jpg)
YOU ARE READING
TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودی
Historical Fictionنیمهی روح اون پسر، یک ببر بود! . . . . ژانر: تاریخی|افسانهای|معمایی|رمنس|اسمات با الهام از سریال زیبای The Untamed و Dark و همچنین، رمان مشهور The Husky and his white cat Shizun تکمیلشده✓ به قلم بلکاستار موزهی داستان که شامل موسیقی و فنارتها...