نهم. صدا

1.1K 384 355
                                    

Go with the music above👆

سرباز‌ها به تهیونگ اجازه‌ی ملاقات ندادند. با نیزه‌شون هُلش دادند و سرش فریاد کشیدند: " گورتو گم کن. "

از همون لحظه که در کشوییِ اتاق رو کنار کشید و با فضای خالی مواجه شد، دلشوره قلبش رو پُر کرد. جونگ‌کوک معمولا شب‌ها به خونه برمی‌گشت و قبل از این که خوابش ببره، سر روی بازوی‌ تهیونگ می‌گذاشت و از هر چیزی که خوشحال، ناراحت یا عصبیش کرده بود برای برادرش حرف می‌زد.

اما اون شب جونگ‌کوک خونه نیومد. تهیونگ با همون دلشوره‌ای‌ که هر لحظه بیشتر میشد، لباس پوشید، سلاحی برداشت و از خونه بیرون رفت. کوچه‌ها رو پشت سر گذاشت و به هرجایی‌ که فکر کرد ممکنه جونگ‌کوک رو پیدا نه، سرک کشید. نتیجه‌ای حاصل نشد.

صبح که شد، تهیونگ همچنان توی شهر قدم میزد و مغازه‌ها و غذاخوری‌ها رو به دنبال برادرش جستجو میکرد. همین بین از جمعی راجع به کشته شدن رقیبش‌ شنید. گروهی از مردان تماشاچی که مبارزه‌ی تهیونگ رو تماشا کرده بودند، پسر رو در‌جریان جدیدترین اخبارِ مربوط به رقابت گذاشتند.

همین کافی بود تا تهیونگ بدونه باید کجا بره. با تمام سرعتی که ازش ساخته بود، خودش رو به زندان قصر رسوند. برادرش رو دید که با لباس‌های خون‌آلود به داخل سلول برده میشه. دیدنِ پسر کوچیک‌تر در چنین وضعیتی، دلش رو لرزوند. تلاشش رو کرد اما سربازها مانعش شدند.

در اون لحظه که ضربه‌ی چوبِ نیزه‌ها بدنش‌ رو به عقب پرتاب کردند و روی‌ زمین افتاد، چیزی‌ به ذهنش‌ رسید. با موهایی که پیشونی و چشم‌هاش رو پوشونده بودند، راه حلش‌ رو‌ با خودش نجوا کرد: " ملکه... باید به دیدار ملکه برم. اون قدرتش‌ رو داره. "

.
.
.

دستیار هونینگ نگاهی تحقیرکننده به تهیونگ انداخت و جواب داد: " چه کار مهمی با ایشون داری که وقتِ استراحتشون مزاحم شدی؟ "

" من باید ایشون رو ملاقات کنم آقا. "

نیشخندی راهش‌ رو به صورت لاغر و کشیده‌ی دستیار هونینگ باز کرد. مرد در‌ حالی که با دیدن بیچارگی‌ تهیونگ سرگرم شده بود، دستانش رو مقابل سینه بست و تماشا کرد. حرف زد: " بانو الان نمی‌تونن کسی رو ببین...‌ شاید چند ساعت دیگه. حالا برو.‌ "

مشت‌های تهیونگ از شدت فشار می‌لرزیدند. در حالی که دندون روی هم می‌سایید، جلوی خودش رو گرفت به مردِ کشیده‌ و بدذاتی که روبروش ایستاده بود، حمله‌ور نشه. چاره‌ای پیشِ پاش نبود. ناچار بود از آدم‌هایی که ازش قدرتمند‌تر بودند، اطاعت کنه؛ فقط به این دلیل که بتونه جونگ‌کوک رو از مخمصه‌‌ای که گرفتارش شده، نجات بده.

نگاهش رو به در ورودی اقامتگاهِ ملکه دوخت. ندیمه‌ها روی هر پله به حالت تعظیم ایستاده بودند و چند سربازِ قوی هیکل پایین پله‌ها نگهبانی می‌دادند.

TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودیWhere stories live. Discover now