آن چه خواندید:
ملکه به تهیونگ وعده داد، بعد از این سفر تمام رازهاش رو برملا میکنه و قصهی زندگیش رو واسش میگه. تهیونگ، جیمین و جونگکوک وارد شهری عجیب شدن و مجبور شدن از اونجا فرار کنن چون شمش طلایی که همراه جونگکوک بود از اموال عالیجناب محسوب میشد.شاهزاده جیمین بندی رو که زیر گلو بسته بود، به نرمی کشید و خودش رو از شرِ کلاهِ روی سرش راحت کرد. حصیر بافتهشده رو از روی موهاش برداشت و سرش رو روی تنهی چوبیِ پشت سرش گذاشت. سایهی خنکِ درخت روی بدنش افتاده بود و قلقلکی ریز در اثر حرکت مورچهها و حشرات روی پیشونیش حس میکرد. شکافِ لای پلکش رو کمی بیشتر کرد. تصویری که از مقابلش به دست آورد، تهیونگ بود که نزدیکِ اسبها ایستاده و با دقتِ تمام و اخمی که حاصل این دقت بود، به صفحهای که با دو دست نگه داشته، چشم دوخته.
صدای کوبیده شدن سُمِ اسبی، ناگهان شاهزاده رو هشیار کرد. تکیه از درخت برداشت و سر سمتِ صدایی گردوند که ورود کسی رو اعلام میکرد. حتی تهیونگ هم نقشهش رو پایین گرفت.
جونگکوک با صدای بلندی حرف زد:
" همه جا رو به دقت بررسی کردم برادر، کسی از مردم شهر دنبالمون نیومده. "
تهیونگ تنها سری تکون داد، چرخید تا روی تخته سنگی بشینه و در سکوت نقشهش رو مطالعه کنه. جونگکوک چند لحظه برادرش رو تماشا کرد. انگار دنبال فرصت مناسبی بود ماجرایی رو که پیش اومده، توضیح بده اما تهیونگ علاقهای به دونستن نداشت. پس جونگکوک نفسی بلند به سینه کشید و از اسبش پایین پرید. با کشیدنِ افسار حیوون به ونبال خودش، سمتِ شاهزاده اومد که با خوابآلودگی پاهاش رو زیر سایهی خنک دراز کرده بود.
" بیا استراحت کنیم، فرصت زیادی نداریم. کارشکه با نقشه تموم بشه، دوباره باید حرکت کنیم. "
جونگکوک بدون گفتن هیچ حرفی، پیشنهاد جیمین رو قبول کرد. افسار اسبش رو به جایی مطمئن اون اطراف بست و بعد درست کنار شاهزاده زیر سایه نشست و دو پاش رو با تنبلی از هم باز کرد. هر دو در سکوت به منظرهی درختها و سنگهایی که هر طرف از زمین بیرون زده بودن، نگاه میکردن. آسمون به رنگ آبی دراومده بود و ابری اون بالا دیده نمیشد.
شاهزاده احساس گرسنگی میکرد. قبل از این که بتونن برای صبحانه چیزی بخورن، مجبور شدن از اون شهر فرار کنن و با سرعت تمام همراه اسبهاشون بتازن و دور بشن. علاوه بر گرسنگی، جیمین خستگیِ عجیبی توی دست و پاش احساس میکرد. همون لحظه خمیازهای از دهانش فرار کرد. شاهزاده آستین لباسشرو روی لبش گذاشت تا خمیازهش رو بپوشونه.
" بفرمایید. " شاهزاده وقتی متوجهِ منظور جونگکوک شد که دستِ پوشیده با دستکش مچیِ اون پسر، تکهای نون به سمتش گرفته بود.
YOU ARE READING
TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودی
Historical Fictionنیمهی روح اون پسر، یک ببر بود! . . . . ژانر: تاریخی|افسانهای|معمایی|رمنس|اسمات با الهام از سریال زیبای The Untamed و Dark و همچنین، رمان مشهور The Husky and his white cat Shizun تکمیلشده✓ به قلم بلکاستار موزهی داستان که شامل موسیقی و فنارتها...