هشتاد. چون دوسش دارم.

824 261 141
                                    

انعکاسِ صورت خودش رو دید که روی معجون تاب می‌خوره. کاسه‌ی سنگی درست میونِ دو دستِ جیمین قرار داشت و شاهزاده با دو چشمِ ناامید به مایعِ تیره‌رنگِ درونش‌ چشم دوخته بود.

به عقب برگشته بود. به کلبه‌ی هوسوک و استخون‌هایی که هنوز بالای در آهسته تاب می‌خوردن. جادوگرِ موطلایی، همون نیمه‌اهریمنِ مُرده، جایی نزدیکِ هیزم‌های پخشِ کفِ کلبه، رها شده بود و با چشم‌هایی باز به جلو خیره مونده بود. درست همون طور که جیمین لحظاتی پیش خفه‌ش کرده بود، با این تفاوت که این بار دست و پایی برای نجات خودش نمی‌زد.

شاهزاده هنوز معجون رو سر نکشیده بود و حالا درست میونِ کلبه، بی‌حرکت به مایع توی ظرف نگاه می‌کرد. طوری که انگار داره تمام حوادث گذشته رو اون جا مرور می‌کنه و با هر مرور، غم بیشتری به دلش می‌شینه. به اون دنیایی فکر کرد که تهیونگش هنوز داره بالای جسد جیمین فریاد می‌زنه و باور نکرده کابوسش به حقیقت پیوسته‌. به دنیایی که جونگ‌کوک اون جا اهریمن نیست و دل به املیه بسته. به دنیایی که یه ملکه‌ی زیبا و مقتدر مراقب مردمشه. جیمین نمی‌تونست بپذیره نابود‌کننده‌ی چنین آرامشی باشه. نمی‌تونست بدونِ تهیونگی که مالِ خودش بود، اون جا دووم بیاره؛ کابوسِ فریاد و التما‌س‌های اون پسر هرگز رهاش نمی‌کردن! هرگز!

صدای کوبیده شدن سُم اسب از بیرون، سکوتِ پر از شک و تردیدِ توی کلبه رو شکست. دقایقی بعد، کسی محکم به چوبِ در کوبید و با صدای دو رگه غرید:

" اومدم معجونِ اربابم رو تحویل بگیرم. "

جیمین کاسه رو محکم‌تر گرفت. قلبش به تندی توی سینه می‌زد و وحشت توی خونِش می‌دوید. برای رسیدن به تهیونگی که روی اون آتیش می‌سوخت، این معجون باید مسیری رو که براش‌ مقدر شده بود، طی می‌کرد. توده‌ای سفت توی گلوی جیمین رشد کرد. با فکر کردن به همه‌ی حوادثی که به خاطر این معجون قراره اتفاق بیفتن، سری پایین انداخت و فکی رو حس کرد که ناشیانه سفت میشه. اون قدر کا حتی نمی‌تونست جوابی به اون صدا بده.

" آهای! می‌شنوی؟ باز کن! "

زال شکوهمند معجون رو سر می‌کشه و رویای جیمینی رو می‌بینه که اسیرِ یک بال‌دار شده. تصمیم به حمله می‌گیره و تک‌تک مردمِ اون امپراتوری رو قتلِ عام می‌کنه. به این ترتیب تمامِ اون نفرتِ سیاهی که قلبِ تهیونگ رو پُر کرده بود، به دست خودِ شاهزاده شروع شده بود. به دستِ جیمین!

به دستِ معجونِ رویا!

" منو ببخش! " جیمین پلک روی هم گذاشت ندید که اشک درشتش چطور به داخل معجون سقوط کرد و سطحش رو لرزوند.

" تو به من نیاز داری و این تنها راهِ رسیدن به توئه. "

.
.
.

در چوبی کنار رفت و آهسته باز شد. محافظ که دیگه کلافه شده بود، با ابروهای درهم قدمی عقب رفت و به تماشا ایستاد. پیکری شنل پوش، با کلاهی بزرگ که تمام صورتش رو در بر گرفته بود و تنها بخشی از لب‌های بزرگش تونسته بودن از سایه در امان بمونن، جلوی روش ظاهر شد.

TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودیWhere stories live. Discover now