سی و سوم. خائن

774 278 108
                                    

جونگ‌کوک چند بار تلاش کرد مُچ طناب‌پیج‌شده‌ی پاهاش رو از اسارت خلاص کنه. بدنش رو که از شاخه‌ی درختی معلق شده بود، تاب داد و تمامِ زورش رو زد اما فایده‌ای نداشت. سربازها محکم‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کرد، بسته بودنش. در حالی که تلاشِ جونگ‌کوک واسشون خنده‌دار بود و پوزخندی روی صورتشون ظاهر می‌کرد، سرش داد می‌زدن:

" چی شده؟ می‌خوای مرگتو جلو بندازی؟ مجبوری تا رسیدن همسفرات صبر کنی، مطمئن باش بعدش خودمون همون طور که دلت می‌خواد می‌کشیمت! "

مچ پاهاش به شاخه‌ی چوبی و ضخیمِ درخت بسته شده بود و مچ دست‌هاش پشتِ بدنش قفل شده بودن. سربازها خنجر دستیش رو هم ازش گرفته بودن و حالا جونگ‌کوک کاملا گرفتار شده بود.

با بدنی معلق و واژگون آرزو می‌کرد حداقل تهیونگ و جیمین بتونن از تله‌ی سربازها فرار کنن و خودشون رو نجات بدن. دقایق طولانی بود که توی اون وضع قرار داشت. سرگیجه‌ش آهسته بدتر می‌شد. گاهی ناچار می‌شد پلک‌هاش رو ببنده و روی هم فشار بده تا چیز دیگه‌ای از اون منظره‌ی معکوس و بیمارکننده نبینه‌.

" خوابیدی احمق؟ پاشو ببین کی اومده... "

" آخ! " جونگ‌کوک بلافاصله چشم باز کرد تا صاحبِ این صدای آشنا رو با چشم‌های خودش ببینه. جیمین درست پایینِ پای همون درختی که جونگ‌کوک ازش آویزون بود، به زمین افتاده بود. هر دو دستش از پشت طناب‌پیچ شده بودن و کلاهش روی سرش‌ نبود. انگار سربازها عمدا کلاه رو از سرش بیرون کشیده بودن؛ دسته‌ای از موی زالش روی صورتش رها شده بود.

دستی، وحشیانه تهیونگ رو به جلو هل داد. بدنش درست کنارِ شاهزاده، پایِ درخت افتاد. با این که صورتش با ضربه‌ی محکمی به تنه‌ی درخت خورد، اما جلوی خودش رو گرفت ناله‌ای ازش بیرون نیاد؛ تنها اخمی تند به ابروهاش نشست و ماهیچه‌های صورتش‌ در سکوت منقبض شدن. هر دو دستِ برادرش رو بسته بودن و ادامه‌ی طناب‌رو دور کمر و ران‌هاش پیچیده بودن. ظاهرا خطر بیشتری از طرف تهیونگ حس می‌کردن که طنابِ بیشتری براش صرف کرده بودن.

" برادر! "‌ همین که گوشِ تهیونگ چیزی از برادرش شنید، سرش‌به هر طرف چرخیدتا وقتی که بدنِ معلقش رو بالای سر دید و حیرت به صورتش نشست:

" جونگ‌کوک! "

" حالت خوبه؟ شاهزاده چیزیش نشده؟ "

تهیونگ سری تکون داد: " ما خوبیم. نگران نباش. "

مکالمه‌شون سربازی رو که همون اطراف ایستاده بود به قهقهه انداخت: " حال و احوال می‌کنین؟ مثل این که حالیتون نشد چی گفتم؟ اومدیم بکشیمتون احمقا! " شمشیرش رو با صدایی تند و تیز از غلاف بیرون کشید و ادامه داد: " تیکه تیکه‌تون می‌کنیم! "

شاهزاده جیمین که هنوز نمی‌تونست باور کنه چنین چیزی رو از سربازهای قصرِ خودش می‌شنوه، در همون حال که با ناتوانی و دست‌های بسته روی زمین رها شده بود، صداش رو خشونت‌آمیز بالا برد:

TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودیNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ