صبحِ کوهستان هوای خنک و دلچسبی داشت. شاهزاده جیمین به روزِ اولی فکر کرد که تهیونگ مجبورش کرد برای اولین بار کوهنوردی کنه. دردِ پا و کمری که اون روز تحمل کرد، از ذهنش گذشت. امروز و این لحظه که دنبالِ معلمش از سنگها بالا میرفت، قدمهاش به بیتعادلیِ گذشته نبود. پاهاش رو ثابت و محکم روی سنگها میگذاشت و انگار کشوندن وزن بدنش به هر طرف به سختیِ قدیم نبود.
تهیونگ رو میدید که جلوتر از اون کوهنوردی میکنه. گاهی متوقف میشد و نقشه رو از لباسش بیرون میکشید تا درستیِ مسیرشون رو بررسی کنه. جیمین به صورتش دقت کرد. وقتی در حال تمرکز بود، شکلِ چشمهاش با همیشه فرق میکرد؛ انگار تیرهتر و هُشیارتر از پیش به هر طرف خیره میشدن. هر وقت که تهیونگ گرمِ مطالعهی صفحهی چرمِ توی دستش میشد، فرصتی هم برای جیمین فراهم میشد تا نفسی تازه کنه و همزمان به ارتفاعِ زیرِ پاشون نگاهی بندازه. تا چشم کار میکرد، دره و درخت و سنگ میدید. میدونست جونگکوک جایی بین همین درختها و سنگها در حالِ چرت زدنه.
" کمی بالاتر... " تهیونگ نقشهش رو تا داد. نگاهش به قسمتهای مرتفعتر کشیده شد. مردمِ اون شهر گفته بودن چیزی در مورد غار عسل به گوششون نخورده اما ملکه گفته بود پیش از تهیونگ هم، افرادی رو به دنبال عسلِ این غار فرستاده. تهیونگ تصمیم گرفته بود جایِ این که دنبالِ راستگو بگرده، خودش بره و این غار رو پیدا کنه. نقشهای که ملکه بهش داده بود هیچ ایرادی نداشت جز این که هیچ اثری از اون شهر روش حک نشده بود. تهیونگ تصمیم گرفت وقتی به خونه برگشتن، اون شهر رو به نقشهی ملکه اضافه کنه.
" دنبالم بیایین. " شاهزاده رو که غرق مناظرِ کوهستان شده بود، صدا زد. جیمین فهمید باید دنبالش بره. پس تنها نفسی عمیق به ریه کشید و پشتِ سرِ معلمش حرکت کرد.
.
.
." کی باورش میشه؟ " جونگکوک پایینِ پایِ اسبها، نزدیکِ بوتهی خشکی لم داده بود و به آسمون نگاه میکرد که پشتِ شاخهها گُم شده. دو بازوش رو زیرِ سر جمع کرده بود و به صدای خوردن هرازگاهِ سُم اسبها گوش میداد. با صدای بلند حرف میزد:
" من از روزی که شاهزاده رو دیدم، تا همین حالا یه جورایی شوکهام! کی باورش میشه دستای من بالاخره فرصت اینو پیدا کردن که لمسش کنن؟ اونم نه یک بار، چندبار! " ناباورانه خندید.
اسبی صدایی از خودش ساخت و سُمش رو چند بار به زمین زد. جونگکوک پیشِ خودش این طور برداشت کرد که اون حیوون هم باهاش موافقت کرده.
" نبایدم باورت بشه! تو چه میدونی آرزو کردنِ یه آدم یعنی چی؟ یه آدمِ خیلی خیلی دور. یکی که اون بالا روی قله، بین ابرها میایسته. جایِ اون اونجاست و جایِ من این پایین... اما دیدی که این مدت ورق برگشت! بالاخره دستم بهش رسید. "
![](https://img.wattpad.com/cover/265770073-288-k876116.jpg)
YOU ARE READING
TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودی
Historical Fictionنیمهی روح اون پسر، یک ببر بود! . . . . ژانر: تاریخی|افسانهای|معمایی|رمنس|اسمات با الهام از سریال زیبای The Untamed و Dark و همچنین، رمان مشهور The Husky and his white cat Shizun تکمیلشده✓ به قلم بلکاستار موزهی داستان که شامل موسیقی و فنارتها...