«چشون شده؟!»
«نمیفهمم.»
«شاید به خاطر انرژی معنوی مادره. ببینید چطور از پا افتادن. شک ندارم به خاطر مادره!» شور و شادی به اون صدا نفوذ کرد: «شیطان در حضور خدای ما از پا افتاده.»
صدای ولولهای پر شور از هر طرف به گوشش رسید. جونگکوک در حالی که از حماقت مردم کلافه شده بود، سخت و سریع نفس میکشید تا با جیمین هماهنگ باشه. چشمش دنبال صورت پسر بود. میدید که چطور پلک روی هم میفشاره و توانش رو از دست داده. میون شلوغی و سروصدای مردم کوتهفکر اطرافشون، نمیتونست خودش رو به جیمین برسونه و ازش بپرسه چرا ناگهان به این روز افتاده.
«بلندشون کنید!»
این صدای سالخورده به کسی جز اون راهب حقهباز تعلق نداشت. جونگکوک سر بلند کرد و نگاهی به ردای نارنجی مرد انداخت. درست بالای پلهها ایستاده بود و مثل حیوانی طمعکار، انتظار شکار لذیذش رو میکشید.
دستهایی بازوی جونگکوک رو کشیدن. بدون این که براشون مهم باشه چه رفتاری با امپراتور جوانشون در پیش گرفتن، جونگکوک رو کشانکشان از پلهها بالا بردن. جیمین وضع بدی داشت. نمیتونست تمرکز کنه و میون راه چند بار دیگه هم افتاد. ظاهر نمیتونست پلهها رو واضح ببینه. جونگکوک دلواپس شد. سر در نمیآورد چرا یه کنترلگر، با اندکی جادوی سرقت شده، در برابر یک خدا به این حال در اومده.
به حرف مردم باور نداشت. آدم دیدهها و شنیدههای خودش بود. پس مغزش رو به کار انداخت. توی این مدت چیزی بهشون خورونده نشده بود. در واقع طی بیست و چهار ساعت گذشته، هر دو با هم بودن و جونگکوک چیز عجیبی مشاهده نکرده بود. جز گرسنگی و ضعف جیمین مشکل دیگهای نبود. ممکن بود پسر زال از سر ضعف به این وضع در اومده باشه؟
درسته که زیاد غذا میخورد و اغلب گرسنه میشد اما به هر حال طی سرگردونیشون توی کوهستان، با این که باز هم گرسنگی سراغش اومده بود اما چنین واکنش شدیدی نشون نداده بود.
کار از جای دیگهای میلنگید.
جمعیت با شور جونگکوک رو هل میدادن و اسم مادرشون رو فریاد میزدن. راهب که با لبخندی رضایتبخش به حال به هم ریختهی دو مرد چشم دوخته بود، بهشون نزدیک شد: «حربهی شما ضعیف بود. در حضور معنویت و تقدس مادر، شیطان به زودی از پا درمیاد و ما میدونیم با یارانش چه کنیم! زندهزنده آتیششون میزنیم تا برای همه درس عبرتی باشه.»
بعد نگاهی منزجر به جونگکوک انداخت و چشمش سمت جیمین رفت. دنبال تفاوتی میون این دو شخص یکسان بود اما در نهایت شکست خورد و این شکست رو با پوزخندی تحقیرکننده پوشوند.
«بریم داخل!»
جونگکوک متوجه شد معبد این بار خیلی روشنه. هرطرف مشعلی میسوخت و فانوسی تاب میخورد. میشد دید انواع شیرینی در دیسهای مختلف زیر نقاشی خدای معبد چیده شدن. همه چیز مثل جشن و سروری بزرگ بود که شرکتکنندههای دیوانهش سر از پا نمیشناختن.
![](https://img.wattpad.com/cover/265770073-288-k876116.jpg)
YOU ARE READING
TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودی
Historical Fictionنیمهی روح اون پسر، یک ببر بود! . . . . ژانر: تاریخی|افسانهای|معمایی|رمنس|اسمات با الهام از سریال زیبای The Untamed و Dark و همچنین، رمان مشهور The Husky and his white cat Shizun تکمیلشده✓ به قلم بلکاستار موزهی داستان که شامل موسیقی و فنارتها...