1

1.8K 303 12
                                    

به محض ورود جیمین به زندگیم، عاشقش شدم. یه چیزی درباره اش باعث می‌شد دلم بخواد همیشه کنارش باشم ولی هیچی همیشگی نیست، حداقل این چیزیه که مردم میگن.

با نگاه کردن به بدن بی‌جونش روی زمین، قلبم به درد میاد. واقعا از جونگکوک ممنونم بودم که سر راهش قرار گرفت.

آره، من عاشقش بودم...ولی چی شد که کارمون به اینجا کشیده شد؟!
سرمو تو دستام نگه داشتم و اشکام سرازیر شد، چرا....چرا.

دو سال قبل

"هانی آماده ای؟" وارد دستشویی شدم و جیمین و دیدم که هنوز در حال میک آپ کردنه.

"عالی شدی بیا بریم." جیمین خندید، "میدونم بیب، ولی نمیشه با
میک آپ نصفه نیمه بیام." خنده ای کردم و بوسه ریزی روی گونه اش گذاشتم.

کارش تموم شد و ضربه کوچیکی به پهلوم زد. "خیلی اذیت می‌کنی یونگز." لبخندی زدم و به سمت در رفتم، "اگه زود نیای خودم تنهایی میرم."

جیمین با عجله به سمتم اومد و بوسیدم، "ازت متنفرم." ضربه آرومی به بوتیش میزنم، "ازم متنفری؟ اوه پسر فکر کنم دیگه نتونیم بریم شیرینی فروشی."
جیمین آهی کشید، "نه! ازت متنفر نیستم! دوست دارم، خیلیییی دوست دارم." با این حرفش بیشتر خندیدم، "باشه باشه، بیا بریم."

وارد شیرینی فروشی شدیم و به سمت یه میز رفتیم. من فقط چای و یه شیرینی حلقوی سفارش دادم و جیمین سه تا کیک کوچیک، ماکارون و قهوه سفارش داد.

فقط بهش نگاه می‌کردم و به این فکر میکردم که چجوری تا الان دیابت یا همچین چیزی نگرفته.

قیافه اش وقتی اولین تیکه کیک رو وارد دهنش کرد و با لذت آهی کشید واقعا کیوت بود "دلم براش تنگ شده بود." چشمامو چرخوندم، "فقط یه هفته گذشته هانی." هوفی کشید، "یه هفته خیلیه!" و من با صدای بلند بهش خندیدم.

یه جرعه از چایم رو نوشیدم و بهش نگاه کردم، "پس فکر کنم بهتر باشه چندتا هم با خودمون ببریم." با این حرفم چشماش برق زد و با دهن پر گفت، "واقعا؟!" و من بخاطر قیافه اش که شبیه بچه ها شده بود دوباره
زدم زیر خنده.

"آره واقعا، من برای پرنسسم هرکاری میکنم." از خوشحالی جیغ آرومی کشید و به خوردنش ادامه داد.

با سه تا جعبه شیرینی به خونه برگشتیم و  تصمیم گرفتیم بقیه روز و تو تخت استراحت کنیم.

رابطه مون عالی بود. رابطه ای که مردم همیشه آرزو شو داشتن و براشون دست نیافتنی بود. من عاشقش بودم و از لحظات خوشی که داشتیم واقعا لذت می‌بردم.

دو سال از رابطه مون می‌گذشت و این دو سال پر از اعتماد و عشق بود.

به چهره اش که آروم خوابیده بود نگاه کردم و پیشونیش رو بوسیدم و کم کم خودمم کنارش به خواب رفتم.

........................................................................

خب خب من عاشق این شروع های شوکه کننده ام😌
ایندفعه خودم کل فیک و خوندم قرار نیست باهاتون همدردی کنم😂
اینو بگم که از چپتر ده شیطان جذابمون وارد داستان میشه و باید یکم صبور باشید ^-^
ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو 💜

Just say the word | sopeजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें