3

1.2K 256 15
                                    

دو ماه بعد

وقتی بیدار شدم جیمین کنارم نبود. کم پیش میاد این اتفاق بیوفته و حتما قبل رفتنش صبحونه درست می‌کنه، یه یادداشت برام می‌ذاره که دوستم داره و اگه باهاش کاری داشتم میتونم به دفترش برم.

از اینکه بهم خبر میده خوشحالم ولی اگه بگم اینکه صبح کنارم نیست ناراحتم نمی‌کنه، کاملآ دروغ گفتم. از تخت بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم و همون‌طور که انتظار داشتم، با یه یادداشت و صبحونه روی میز مواجه شدم.

محل کارم نامجون و دیدم که به سمتم میاد، "هی مرد!" به گرمی دستمو فشار داد "چه خبر؟" آهی کشیدم، "خوبم."

"دوباره زود رفته؟" سرمو تکون دادم "امروزم خبری از بوسه خدافظی نبود. ولی هنوزم بغل های شبانه ام سر جاشه." نامجون لبخند زد، "آره درسته، خوبه مثبت فکر کنی."

بعد یکم حرف زدن رفتیم سر کارمون. ساعت 20:45 کارم تموم شد و به سمت خونه رفتم.

وقتی وارد خونه شدم، نتونستم جیمین و ببینم. "من اومدم هانی!" صدای آرومی به گوشم خورد، "اینجام بیب!" با دیدنش آهی کشیدم، "هنوز کار داری؟" سرشو تکون داد، "کلی کار روی سرم ریخته‌."

خندیدم، "می‌خوای چیز دیگه ای روت باشه؟" ببینیشو چین داد، "نکن لطفاً" لبخندی زدم، "چیه؟ معمولاً خودت میخواستیش؟" حالت صورتش فوراً تغییر کرد، "تمومش کن، واقعا حال بهم زنه."

رفتارش گیجم کرده بود، "باشه چیزی نمیگم، متأس‍..." نذاشت جمله مو کامل کنم، "نه متاسف نیستی، مجبوری همیشه مسخره بازی در بیاری یونگی؟"

"منظورت چیه؟ من فقط گفت‍.." هوفی کشید، "هیچی نگفتی؟ من التماست می‌کنم روم باشی ها؟ فقط گورتو گم کن."

دستی به صورتم دست کشیدم، "باشه میرم." کارشو ول کرد، "همیشه دوست داری فرار کنی، نه؟" سر جام وایسادم، "شوخی میکنی؟ خودت گفتی گورمو گم کنم!" جیمین سرشو برگردوند، "آره ولی تو همیشه فرار می‌کنی، عادتته."

کم کم داشتم عصبی میشدم ولی همه تلاشمو میکردم که آروم باشم، "ببین من هیچ غلطی نکردم، فقط یه شوخی کردم‌. آره درسته، تو خوشت نیومد و منم معذرت خواهی کردم. بحث مون همونجا باید تموم میشد."

"اما ت‍..." حرفشو قطع کردم، "اما ای وجود نداره، الآنم میرم تو اتاق، با کارت خوش بگذره."

شوخیش گرفته؟ تازه رسیدم خونه. آره، بخاطر کار خسته اس ولی تقصیر من چیه؟ لعنتی! آروم باش یونگی، منظوری نداشت. بخاطر کارشه...بخاطر کارشه.

چند بار نفس عمیق کشیدم تا بلاخره آروم شدم و روی تخت دراز کشیدم. اصلا حوصله غذا خوردن نداشتم.

بعد چند ساعت، حس کردم یه نفر داره خودشو تو بغلم جا می‌ده. چشمامو باز کردم و به جیمین نگاه کردم، "ببخشید... نباید بهت می‌پریدم، کارم..." آهی کشید و ادامه داد، "واقعا زیاده، اصلا نمیتونم استراحت کنم، ببخشید."

منم آهی کشیدم و سرشو بوسیدم، "اشکال نداره، منم متاسفم که عصبی شدم و شوخی بدی کردم." خودشو بیشتر تو بغلم فرو کرد، "اشکالی نداره، حق با توعه، خودم می‌خوام." فقط خندیدم.

"دوست دارم."
"منم دوست دارم جیمین." و بوسیدمش. سرشو رو سینه ام گذاشت و کم کم به خواب رفتیم.

Just say the word | sopeWhere stories live. Discover now