18

1K 237 8
                                    

حس عجیبی داشتم، اون همه اش تو سرمه. حس خیلی...متفاوتیه، قرار نیست از سرم بره بیرون؟

از تختم بیرون اومدم، اصلأ خوابم نمی‌برد، دیشب خیلی عجیب بود.

"تو هرجایی که بری شب‌هاش اینجوری آرامش‌بخشه"

دقیقا همینو تو خوابم گفتم. بخاطر اینه که یه شیطانه؟ می‌تونه خوابمو ببینه؟

نه اون همچین کاری نمیکنه، می‌کنه؟! رفتم دستشویی و به صورتم آب زدم. سرمو که بالا آوردم، به جای خودم صورت شیطان و تو آینه دیدم.

جیغ زدم و به دیوار برخورد کردم. وقتی فهمیدم فقط مغزم بازی درآورده، آروم روی زمین افتادم.

قلبمو چنگ زدم و آروم نفس کشیدم. کنترلش از دستم خارج شده، شاید چون اون یه شیطانه اینجوری شدم.

سرمو تکون دادم، بلند شدم و رفتم آشپزخونه و یکم آب خوردم.

نفس مو با صدا بیرون دادم. یعنی جیمین کی برمیگرده؟ فکر کنم نبودش داره دیوونه ام می‌کنه.

تصمیم گرفتم امروز برم بار. به محض ورودم، دوست خوبمو دیدم، "هی یونگی!" دست تکون دادم، "هی، چه خبر؟"

لبخند زد، "همه چیز خوبه، کارمم خوب پیش میره، تو چی؟ کم پیدا شدی." آهی کشیدم، "خوبم. ترفیع گرفتم، منشی شدم."

چشمای جکسون گرد شد، "واقعا؟ شنیدم کسی رئیس تون و ندیده. چه شکلیه؟"

یاد چیزی که شیط‍...هوسوک گفته بود افتادم، "نمی‌دونم، تاحالا ندیدمش. همیشه قبل از اینکه بیاد برنامه شو روی میز میذارم یا پشت گوشی بهش میگم."

جکسون اخم کرد، "واقعا؟ چه مزخرف." خندیدم، "نه اصلا، منو میخندونه و کارم خیلی راحته." بدون اینکه متوجه بشم داشتم لبخند میزدم.

"یونگی فکر کنم بلاخره جیمین و فراموش کردی." یه لحظه قلبم ایستاد. جیمین.... آره جیمین! چطور یادم رفت؟ جیمین کسیه که دوستش دارم.

صبر کن، چی‌ گفتم؟ اینجوری نیست که اون شیطان و دوست داشته باشم....اسمش هوسوکه.....هوسوک نه شیطان.

چطور تونستم قراداد مون و فراموش کنم. من فقط می‌خوام جیمین برگرده، همین. غیرممکنه فراموشش کنم، امروز بهش فکر کردم! ولی هوسوک بیشتر از جیمین تو ذهنمه.

به جکسون نگاه کردم، "ها؟ نه فراموشش نکردم، الان بیشتر از هر وقتی نیاز دارم برگرده." جکسون به لبخند جمع شده ام نگاه کرد و تو نگاهش نگرانی مشخص بود.

"میدونم حق دخالت ندارم ولی باید فراموشش کنی." با گیجی و یکم عصبانیت نگاهش کردم، "آره، حق دخالت نداری پس دخالت نکن." نوشیدنی مو خوردم و پول و روی میز پرت کردم.

"فراموشش کنم؟ حتما!" به پارکی که اون نزدیکی بود رفتم و روی نیمکت نشستم. من و جیمین خیلی زیاد میومدیم اینجا.

خاطرات برام یادآوری میشدن و حس می‌کردم دارم تو ناراحتی غرق میشم.

صدای قدم هایی و شنیدم که دارن نزدیکم میشن، سرمو چرخوندم.....هوسوک؟

.....................................................................

وجدانم بهم میگه برم اون یکی فیک و ترجمه کنم
ولی دلم میخواد برم سراغ پارت بعدی همین ^ ^

ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو 💜

Just say the word | sopeWhere stories live. Discover now