33

984 238 11
                                    

خونه رو تمیز کردم و یکم شراب نوشیدم. چند دقیقه بعد، صدای زنگ در و شنیدم. تصمیم گرفتم سر به سرش بذارم و درو باز نکنم.

وقتی داشت تسلیم میشد و می‌رفت، درو باز کردم. به چشمای مردی که خیلی وقته بهترین دوستمه خیره شدم.

با دیدنم چشماش اشکی شد و جوری بغلم کرد که بین آسمون و زمین معلق بودم.

به کمرش ضربه زدم و خندیدم. "کجا بودی؟ فکر کردم مردی! لعنتی فکر میکردیم مردی. تقریباً هرروز میومدیم خونه ات و منتظر بودیم برگردی."

فین فین کرد، "اکتبر تسلیم شدیم، فکر کردیم هیچوقت برنمی‌گردی." دوباره بغلم کرد و من فقط با دستم به کمرش ضربه میزدم.

پشت میز آشپزخونه نشسته بودیم و من از شرابم مینوشیدم، "خب اون شب چی شد؟" آهی کشیدم، "اون شب بعد از اینکه به جیمین صدمه زدم، نمیتونستم همه چیزو نادیده بگیرم و تظاهر کنم چیزی نشده. به یه جای خوب فرار کردم. همینطور که می‌دویدم به یه رودخونه رسیدم. "

لبخند زدم، "واردش شدم و فکر کنم دو ساعتی توش شناور بودم. نمی‌دونم چجوری غرق نشدم و نمردم. اگه بگم نمیخواستم اون شب خودمو بکشم، دروغ گفتم ولی یه چیزی تو وجودم می‌گفت اینکارو نکنم."

نامجون باز داشت گریه میکرد، "لعنت بهت." خندیدم، "وقتی چشمامو باز کردم تو خشکی بودم و کنار رودخونه یه خونه‌ی خوب پیدا کردم."

یه جرعه از شرابم نوشیدم، "با کمترین امکانات زندگی می‌کردم. چندتا کنسرو غذای قدیمی تو خونه بود، هرچی گیرم میومد می‌خوردم.
درسته که تو این یک سال تونستم زنده بمونم، ولی بعضی وقتا خودمم فکر میکردم واقعا قراره بمیرم."

نامجون با بغض بطری شراب و برداشت و ازش نوشید. "زمستون وحشتناک سرد بود و تابستون وحشتناک گرم. راستشو بخوای با وجود همه اینا، رودخونه عالی بود و میتونستم بازم اونجا بمونم. ولی خودم تصمیم گرفتم برگردم."

شرابم و داستانم همزمان تموم شدن، "پس برای همین وقتی بغلت کردم حس کردم فرق کردی. لاغر شدی ولی خوشبختانه هنوزم یکم عضله داری."

خندیدم، "از هوسوک خبر نداری؟" نامجون سکوت کرد. "هی نامجون بعد از اینکه رفتم چی شد؟"

آهی کشید، "بعد از رفتنت، نمی‌دونم چرا ولی هوسوک یهو زد زیر گریه و بعدش ناپدید شد. از اون موقع دیگه ندیدمش. مثل خودت."

تو کل وجودم ناراحتی و حس می‌کردم، "خیلی گیج شده بودیم. جین، جیمین و با خودش برد. من و جونگکوک و تهیونگ هم رفتیم دنبال تو بگردیم. کل شب دنبالت گشتیم و پیدات نکردیم، خیلی ترسیده بودیم."

"جیمین تا یه مدت خودشو مقصر میدونست و وضعش خیلی بد بود. الان چند ماهه که بلاخره تونسته با قضیه کنار بیاد."

به زمین خیره شده بودم که دستمو گرفت، "هیچکس بخاطر کاری که کردی ازت متنفر نیست. فقط همه مون برای اینکه نتونستیم کنارت باشیم و کمکت کنیم، متأسفیم. تهیونگ و جونگکوک وقتی کامل قضیه رو شنیدن، باورشون نمی‌شد و طرف جیمین و گرفتن."

بطری شراب و گرفتم و برای خودم ازش ریختم. "بعد اینکه باهم حرف زدیم و جیمین فهمید باهات چیکار کرده، فقط گریه میکرد. خیلی متاسف بود که باعث شده تا احضار کردن یه شیطان پیش بری. درکل از اون شب به بعد، هوسوک و ندیدیم و باهاش حرف نزدیم."

یکم دیگه حرف زدیم و نامجون گفت که می‌خواد بره. "هی به کسی نگو برگشتم. میتونی به جین بگی ولی بقیه نفهمن." سرشو تکون داد و دوباره تو بغلش له شدم.

بعد رفتنش آهی کشیدم و از بطری شرابم نوشیدم. لعنتی واقعا دلم برای الکل تنگ شده بود.

باید قبل از دیدن بقیه به زندگیم نظم بدم، مخصوصاً اون.

Just say the word | sopeWhere stories live. Discover now