6

1.1K 244 20
                                    


نه ماه بعد

مثل همیشه تنها از خواب بیدار شدم، قبلاً خیلی کم پیش میومد و الان تقریباً هرروز وضعیت همینه.

به سمت حموم رفتم و موهامو شستم، مسواک زدم و برای رفتن به محل کارم آماده شدم. این اواخر خیلی کم جیمین و می‌بینم. دیگه حتی نمیشه بهمون 'کاپل' گفت.

خیلی وقته به سمت آینه نمیرم و برام مهم نیست که چی می‌پوشم. حتی به خودم زحمت نمیدم صبحونه بخورم و بعضی وقتا فراموش می‌کنم با جیمین خدافظی کنم.

درسته که وقت نداره، ولی من هنوزم دوسش دارم و تلاشمو می‌کنم. "هی بیبی" به در ضربه‌ای زدم. هنوز داشت کار میکرد و خسته به نظر می‌رسید. "میرم سرکار. دوست دارم." همچنان مشغول کار بود و حتی سرشم بلند نکرد. "هوم منم دوست دارم."

بعضی وقتا خیلی ناراحت کننده میشد، ولی اشکال نداره، سرش شلوغه...مثل همیشه. کلیدمو برداشتم و به سمت در حرکت کردم.

کم پیش میاد با نامجون حرف بزنم. فقط کارمو می‌کنم و برمی‌گردم خونه. واقعا اوضاع اونقدرا هم بد نیست، من و جیمین مشکلی نداریم....اینا همه‌اش اثرات رابطه بلند مدته...

کارم تموم شده بود که به ساعت نگاهی انداختم. انقد زود تایم رفتن رسید؟ خوبه، دلم برای تختم تنگ شده.... و جیمین.

به خونه که رسیدم مستقیم وارد اتاق کار جیمین شدم، "من اومدم بیبی" حتی متوجه صدام هم نشد. اشکال نداره، سرش شلوغه...

به سمت اتاق رفتم، حوصله غذا خوردن نداشتم. خودمو روی تخت پرت کردم و سریع بیهوش شدم. همه چیز عادی بود. مثل همیشه.

اواسط شب بود که از خواب بیدار شدم و جای جیمین هنوز خالی بود. به اتاقش رفتم، سرشو روی میز گذاشته بود و خوابیده بود.

براش پتو آوردم و زیر سرش بالش گذاشتم. بهش خیره شدم.دلم براش تنگ شده بود. "دوست دارم. امیدوارم یه روزی دوباره مثل قبل بشیم." سرشو بوسیدم و به تختم برگشتم.

اولین باری نبود که اینکارو میکردم و قرار نیست آخرین بارم باشه. ولی وقتی به گذشته مون فکر می‌کنم، تنها کاری که از دستم بر میاد گریه کردنه.

یک سال قبل

"بس کن یونگی!" بلند می‌خندید و سعی می‌کرد از خودش دورم کنه."چیه؟ حقته، امروز نبوسیدیم"

قهقهه می‌زد و می‌گفت دیگه نمی‌تونه تحمل کنه، بهش خندیدم و خم شدم که ببوسمش. سرشو تکون میداد، "ایندفعه نمی‌تونی فرار کنی"

خندید و بلند شد که فرار کنه. با هیجان تو خونه ای که تازه خریده بودیم همدیگه رو دنبال میکردیم.

دقیقا وقتی که داشت در اتاق و می‌بست، گرفتمش و زبونمو روی صورتش کشیدم "اه نکن" خندیدم، "اینم تنبیهت"

"چندش" صورتش و پاک کرد و نشست، "امیدوارم هیچوقت این شادی مون و از دست ندیم. دوست دارم یونگی." سرشو نوازش کردم و بغلش کردم. "منم نمیخوام از دستش بدیم." بوسیدمش و دراز کشیدم، "دوست دارم جیمین." بهم لبخند زدیم و تو بغل همدیگه خوابمون برد.

با یادآوری اون روزا چند قطره اشک از چشمام افتاد. واقعا رابطه قشنگ و شادی داشتیم. لعنتی، دلم تنگ شده.

و باز هم با چشمای اشکی به خواب رفتم.

......................................................................

بازگشت باشکوه مو تبریک نمیگید؟!
بعد این‌همه مدت چهار پارت گذاشتم،
احساس کول بودن بهم دست داده 😂
باید چهار پارت دیگه جنگ و دعوای یونگی و جیمین و تحمل کنید
باشد که هوسوک هم مثل من یه ورود باشکوه داشته باشد 😌🤝
حالا بین این هم چرت و پرتی که گفتم یه یادآوری بکنم: درسته جیمین تو این فیک بچه بدیه ولی ما همه عاشقشیم و میدونیم چه فرشته ایه، مگه نه؟
خب دیگه زیاد حرف زدم. ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو 💜

Just say the word | sopeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora