2

1.4K 277 11
                                    

یک ماه بعد

"هانی درو باز می‌کنی؟" با شنیدن صدای زنگ در از جیمین درخواست کردم. "نه! من کار دارم، خودت برو." آهی کشیدم، "ولی دفعه قبل هم من رفتم!!!" جیمین هوفی کشید، "چه بد!" نالیدم و از جام بلند شدم.

"هی" با دیدن نامجون لبخندی زدم، "چه خبر مرد؟" وارد خونه شد، "خبر خاصی نیست. تازه با جین از بریتانیا برگشتم. واقعا خوش گذشت."

لبخندی تحویلش دادم، "عالیه." اطراف و نگاه کرد "جیمین کجاس؟" با انگشتم به در اتاق اشاره کردم، "کار می‌کنه." سرشو تکون داد "اوضاع تون چطوره؟"

شونه بالا انداختم، "عالی، اولین دعوا هامون هم تجربه کردیم. سر چیزای مسخره. سریع فراموشش میکنیم." و ایندفعه با قیافه آویزونی سرشو تکون داد.

"آره، دعواهای بی‌معنی. فقط اجازه ندید بدتر بشه."
بعد یکم نوشیدن و حرف زدن، نامجون خدافظی کرد و رفت.

به سمت اتاق جیمین رفتم، "هی هانی، شب شده. چطوره غذا بخوریم و بخوابیم؟" نگاهی به کارش کرد و دوباره به سمت من برگشت، "باشه، صبح هم میتونم تمومش کنم." و با لبخند وارد آشپزخونه شدیم.

بعد از آماده شدن غذا شروع به خوردن کردیم. "کارت چطور پیش می‌ره؟" جیمین آهی کشید "خیلی خسته کننده اس. انگار هیچکس بلد نیست چجوری کارشو انجام بده و همه اش می‌ریزه سر من. ولی خوشبختانه کار خیلی سختی نیست."

از این وضعیت خوشم میومد، عاشق وقت هایی بودم که می‌شست و باهام درباره نگرانی هاش حرف میزد. هیچوقت این کارش خسته ام نمی‌کرد، فقط کنارش می‌شستم و به حرفاش گوش میکردم و تشویقش میکردم.

بعد از شام به سمت تخت رفتیم. جیمین سرشو رو سینه ام گذاشت و کم کم به خواب رفت. با چشمام تک تک اجزای صورتشو بررسی میکردم، من واقعا دوسش داشتم. پیشونیش و بوسیدم و کم کم چشمام بسته شد.

.....................................................................

با اختلاف کوتاه ترین چپتر😂
ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو 💜

Just say the word | sopeWhere stories live. Discover now