9

1.1K 253 24
                                    

دو هفته بعد

چند هفته ای میشد که جیمین بدون هیچ حرفی رفته بود و من با هیچکس درست حسابی حرف نزدم.

فقط ازشون عصبانی میشدم یا نگاه های ترسناک مو تحویل شون می‌دادم.

حتی از نامجون و جین که رابطه خوبی باهاش داشتن پرس و جو کردم ولی هیچی گیرم نیومد. خودمم بهش پیام دادم و زنگ زدم ولی اینم فایده ای نداشت.

دیگه خسته شده بودم، دوباره رفته بودم سراغ سیگار. روزام دقیقا مثل چهار سال پیش شده.

بیدار میشم، یه چیزی میخورم، میرم سرکار، سیگار میکشم، میرم خونه، لباسمو عوض میکنم، میرم بار، انقد می‌نوشم تا به فاک برم و بازم سیگار.

بعدشم بیهوش می‌شم و صبح یه جایی چشمامو باز می‌کنم. برای بدنم خوب نیست ولی اهمیتی نداره. امروزم تفاوتی نداشت. کارم تموم شده بود و وقتش بود خودمو به فاک بدم.

توی بار جکسون و دیدم، "جدیدا خیلی میای اینجا یونگی." فقط سرمو تکون دادم. "نباید خیلی بنوش‍..." بهش خیره شدم، "به من نگو چیکار کنم، چیکار نکنم، گرفتی؟" آب دهنشو قورت داد و سرشو به نشونه تایید عقب و جلو کرد. قبل از اینکه شروع به درست کردن اون هورنی لعنتی بکنه، جلوشو گرفتم.

"یه چیز قوی تر درست کن." جکسون تایید کرد. یه جرعه از نوشیدنی که درست کرده بود نوشیدم.

خوب بود، چند جرعه دیگه ازش نوشیدم و آه کشیدم. صدای پای کسیو شنیدم که به سمتم میاد و بعد دستشو و روی بوتیم حس کردم، چشمام گرد شد.

"اینجا چیکار می‌کنی کیوتی؟" با عصبانیت برگشتم و گردنشو تو دستم گرفتم.

"نمی‌دونم، تو چطور کیوتی؟" تو گوشش زمزمه کردم و با زانوم به تخماش ضربه زدم. "فکر کنم خیلی خوب نباشی." و برگشتم سر جام.

قبل از آشنا شدن با جیمین، باتم بودن و تجربه کرده بودم، دراصل سویچ بودم. ولی وقتی با اون آشنا شدم اوضاع عوض شد. حس خوبی داشت که زیرم باشه،  سکس مون خیلی هات بود ولی خودتون میدونید آخرش رابطه مون به کجا کشید.

جکسون به سمتش رفت، "باید از اینجا برید آقا، البته اگه بتونی بلند شی، خوک!" خندیدم و یکم دیگه نوشیدم.

"تو این هفته چندمین باره که میای؟ پنجمین بار؟" پوفی کردم، "شش" سرمو چرخوندم و نامجون و جین دیدم.

با دیدنشون تو دلم جیغ زدم."هی یونگی." سرمو تکون دادم و ناخودآگاه عوق زدم. نامجون با تأسف سرشو تکون داد.

‌‌"زندگیت چطوره؟" با عصبانیت بهش خیره شدم. جین فقط نگاهم میکرد و سعی داشت خودشو پشت نامجون قایم کنه.

"یونگی بس کن." با حرف نامجون چشمامو گردوندم، "بس کن! خفه شو، چرا به کسی که کاملآ مشخصه از زندگیش متنفره میگی زندگیت چطوره؟" نوشیدنی مو برداشتم و رفتم.

"نه... یونگی..." جین با ناراحتی به زمین خیره شد، میدونست یونگی چقدر جیمین و دوست داره، ولی خوشحال بود چون کسی و ملاقات کرده بود که احتمالا مناسب یونگیه.

تو راه خونه از نوشیدنی‌م می‌خوردم، با خودم حرف میزدم و گاهی سر خودم داد می‌زدم، دقیقا مثل یه دیوونه واقعی.

رفتم پمپ بنزین و یکم برای خودم اسنک و الکل خریدم و به سمت خونه حرکت کردم.

روی کاناپه نشستم و شروع کردم به نوشیدن. لعنت به این زندگی. چهار سال رابطه... الان کات کردیم؟ یا هنوز باهمیم؟ حتی اینم نمیدونم. همینجوری گذاشت رفت. دارم دیوونه میشم.

با صدای گوشیم متوجه پیام نامجون شدم که ازم عذر خواهی کرده بود و چشمم به لینکی که بالاتر فرستاده بود خورد.

روش کلیک کردم و شروع کردم به خوندن، درباره این بود که چطوری یه شیطان و احضار کنی و اینکه اگه احضارش کنی هرکاری که بگی انجام میده.

بد نیست، واقعا به این خزعبلات اعتقاد ندارم ولی امتحانش ضرری نداره.

دستور عمل شو خوندم و فهمیدم حتی الانم میتونم انجامش بدم! سه تا شمع آوردم و جوری گذاشتم شون که شکل یه مثلث شد.

یکم نمک برداشتم و مقدار خیلی کمی ازش ریختم. بعد با یه ماژیک یا هرچیز دیگه ای باید یه ستاره بکشم و دورش یه دایره بکشم.

و بعد باید خودمو بکشم.... شوخی کردم! فقط باید وسط وایسم و زمزمه کنم، "ای شیطانی که درحال احضارتم، من حاضرم که با تو معامله کنم. تو به من متعهد میشی و من هرجوری که بخوام ازت استفاده می‌کنم. " یه همچین مزخرفاتی بود، و بعدش هر قسمتی از بدنمو که خواستم می‌برم تا خونریزی کنه.

تصمیم گرفتم مچ دستمو یکم کات کنم. حالا همه مراحل تموم شده بود و منتظر موندم.... منتظر موندم...... منتظر موندم.... ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.

رفتم روی کاناپه دراز کشیدم و از بطری مشروبم نوشیدم. دلم میخواست کار کنه.... فقط میخواستم جیمین برگرده.

کم کم درحالی که تکرار میکردم، "میخوام برگرده" چشمام بسته شد و بیهوش شدم.

بعد از یه مدت سمبلی که روی زمین بود شروع کرد به درخشیدن و یه شیطان ازش بیرون اومد. اطراف و نگاه کرد و متوجه مردی شد که روی کاناپه بود.

"این همونیه که باید واسش کار کنم؟" بهش نزدیکتر شد و روی زانوهاش نشست.

موهاشو از صورتش کنار زد و پوزخندی زد، "بد نیست، فکر کنم ازش خوشم بیاد." دستشو گرفت و به سمت مچ دستش رفت، خونشو مکید و کم کم جای زخم درمان شد.

به محض خوب شدن زخم، یه علامت پشت گردن یونگی ایجاد شد که فقط شیطان ها میتونستن ببیننش. لبخندی زد و به علامت نگاه کرد.

"خوبه، تایپ مورد علاقه امی." و ناپدید شد.

Just say the word | sopeWhere stories live. Discover now