40

1.2K 252 43
                                    

بعد از بیهوش شدن جین، فوراً رفتیم سمتش و کمکش کردیم که بهوش بیاد و بهتر بشه.

روی کاناپه نشستیم و همه چیزو واسشون تعریف کردیم. نامجون واقعا ناراحت بود و جین گریه میکرد.

"دوتاتون دیوونه اید، امیدوارم خودتون اینو بدونید!" فقط سرمون و تکون دادیم.

"خیلی دلمون واستون تنگ شده بود، و هوسوک فکر نکن این بهونه ها منو قانع می‌کنه و بهت حق میدم."

نامجون کمر جین و ماساژ داد و سعی کرد آرومش کنه.

"خدایا، فکر کردم بلایی سرت اومده هوسوک."

هوسوک خندید، "بیخیال! من؟! عمرااا" جین کوسن و به سمتش پرت کرد، "خفه شو!! بی‌خبر گم و گور شده بودی!" هوسوک سرشو پایین انداخت.

"ولی خوشحالم که دوتاتون خوبید و اینکه بلاخره باهمین." من سرخ شدم و هوسوک با لبخند دستمو گرفت.

"ولی باید با یه نفر دیگه هم حرف بزنید." با گیجی نگاهش کردم.

"می‌دونم شاید دلت نخواد ببینیش، ولی جیمین حق داره که بدونه حالت خوبه."

سرمو تکون دادم، "همه اش خودشو سرزنش می‌کنه، هرچند واقعا مقصره ولی به نظرم اگه بفهمه حالت خوبه، وضعیتش بهتر میشه."

سرمو تکون دادم و به هوسوک نگاه کردم که با نگاهش بهم اوکی داد.

"می‌تونی بهشون بگی بیان؟" جین سرشو تکون داد و بلند شد.

بعد از یه مدت، صدای در اومد و جیمین با ته و جونگکوک وارد شد.

"برای چی گفتی بیای‍..." جیمین متوجه من و هوسوک شد و ساکت شد.

بهش لبخند زدم و قطرات اشک از چشماش سرازیر شدن. با اینکه دیگه دوسش نداشتم، هنوزم گریه اش قلبمو به درد می‌آورد.

دستامو باز کردم و اون به سمتم اومد و محکم بغلم کرد.

چند دقیقه ای وقت برد که برای جیمین و معشوقه هاش تعریف کنم چه اتفاقاتی افتاده و جیمین بازم گریه کرد.

"فکر کنم خوابش برده." و موهای جیمین که از گریه زیاد روی پام خوابش برده بود و کنار زدم.

"خیلی دلتنگت بود، خیلی متأسفه و متوجه شده که اشتباه کرده."

لبخند زدم و بهش نگاه کردم، "یه روز نبود که بخاطرت گریه نکنه. فکر کنم الان خیلی خوشحاله که حالت خوبه."

آهی کشیدم و بهشون نگاه کردم، "ممنون." با گیجی نگاهم کردن.

"برای اینکه کاری که من توش شکست خوردم و انجام دادین و ازش مراقبت کردین. شاید یه چیزی کم داشتم یا چیزی و درست انجام نمی‌دادم."

با ناراحتی نگاهم کردن، "ولی نگران نباشید، الان عشقی که بهش دارم دوستانه است. دیگه به عنوان یه معشوقه نمی‌بینمش." سرشون و تکون دادن و لبخند زدن.

"هیچوقت فرصت نشد درست خودمون و معرفی کنیم." لبخند زدم.

"من تهیونگم، در اصل دوست قدیمیشم ولی بعد از اینکه رابطه تون خراب شد، اوضاع عوض شد." سرمو تکون دادم.

"من جونگکوکم، قبل از اینکه جیمین و ببینم، دوست پسر تهیونگ بودم. واقعا بخاطر اتفاقاتی که افتاد متأسفیم، اگه میدونستیم چی میشه، هیچوقت..."

حرفشو قطع کردم و سرمو تکون دادم، "نباشید، چون اگه شما نبودید، الان افسرده بود یا حتی شاید مرده بود."

"خوشحالم که باهاتون آشنا شد. ازتون ممنونم." بهم لبخند زدن و بقیه روز و با هم گذروندیم.

دوباره همه خوشحال بودن و همه چیز سرجاش بود. دیگه رابطه من و جیمین بد نبود. ولی هروقت جیمین نزدیکم میاد، هوسوک حسودیش میشه و من فقط با خنده همه چیز و تموم میکنم.

جیمین از اینکه بعد یه مدت طولانی باتم شدم خیلی تعجب کرد و خب هروقت درباره اش حرف میزنه خجالت میکشم.

بلاخره تصمیم گرفتیم بریم خونه و خدافظی کردیم.

وقتی رسیدیم خونه، هوسوک بغلم کرد و به سمت تخت بردم.

"مکان آرامش‌بخشی که دنبالش بودی و پیدا کردی؟" لبخند زدم و خودمو تو بغلش فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم.

"آره، ممنون که هنوزم دوستم داری هوسوک." پیشونی مو بوسید و چشماشو بست.

"ممنون که یه شیطان و دوست داری." چشمامو بستم و با آرامش به خواب فرو رفتم.

خوشحالم که با شیطان احمقم ملاقات کردم، دوست دارم هوسوک.

........................................................................

باورم نمیشه تموم شد😭

میشه نظرتون و راجب بوک بگید؟ دوسش داشتین؟ ترجمه ام چطور بود؟ اگه انتقادی دارید بگید که برای فصل دوم ازش استفاده کنم :)

لاو یو 💜

Just say the word | sopeWhere stories live. Discover now