4

1.2K 244 24
                                    

چهار ماه بعد

همه چیز خوب به نظر می‌رسید. جیمین بخاطر کار سرش شلوغ بود و این مشکل محسوب نمیشد، به هرحال کارشه.

خیلی دلتنگش میشدم. شب ها تنها می‌خوابیدم و صبح وقتی چشامو باز میکردم، یا توی بغلم بود یا رفته بود سراغ کارش. بعضی شب‌ها اصلا نمیخوابید.

دعوا هامون اونقدرا هم بد نبودن، جا داشت بدتر هم بشن. هنوزم بعضی وقتا درباره مشغله و نگرانی هاش باهام حرف میزنه و بعد هر دعوا معذرت خواهی می‌کنه.

اوضاع مون خوبه. بعضی وقتا با هم شام می‌خوریم و از جمله "دوست دارم" استفاده می‌کنیم. همه چیز عالیه.

وارد محل کارم شدم و مستقیم به آشپزخونه کوچیکش رفتم. "هی یونگی...یا مسیح." با حالت گیجی نگاهش کردم، "چیه؟ چیزی رو صورتمه؟" سرشو تکون داد، "خیلی بی‌حال به نظر می‌رسی، حالت خوبه؟"

آهی کشیدم و لبخند زدم، "آره خوبم، این ماه جیمین خیلی کار سرش ریخته."
"خیلی بده، اونم به استراحت احتیاج داره." سرمو تکون دادم و از قهوه ام نوشیدم. لعنت بهش، همیشه از طعم قهوه متنفر بودم ولی مجبور بودم یه جوری خودمو بیدار نگه دارم.

"باید برای خودشم وقت بذاره وگرنه اوضاع بدترم میشه." به نشونه تایید هومی کردم و قهوه مو برداشتم که کارمو شروع کنم.

به ساعت نگاه کردم، "فکر کنم باید شیفت شب بمونم." و به کارم ادامه دادم.

ساعت 1:24  بود که کارم تموم شد. یکم بدنمو کش دادم و سوار ماشین شدم. تو راه به این فکر میکردم که احتمالا جیمین توی تخت خوابه. خدایا دلم برای وقتایی که کنار هم بودیم تنگ شده.

درو آروم باز کردم که جیمین و بیدار نکنم. "کجا بودی؟" سرمو آوردم بالا و جیمین و دیدم که نشسته بود و داشت چای میخورد.

"سر کار بودم بیب" دندوناشو بهم سایید، "پس با هیچ بچ ای نبودی؟آره؟" اخم کردم، "هانی چی میگی؟" هوفی کرد و خندید.

"چی میگم؟ میدونم دیگه بهت توجه نمیکنم ولی حق نداری با هر بچ ای که خواستی بگردی!" به پیشونیم دست کشیدم و نگاهش کردم.

"بیبی شرکت ب‍..." حرفمو قطع کرد "نه نه نبودی! احتمالا با اون نامجون یا هر آشغال دیگه ای خوابیده بودی!"

حالا نوبت من بود که عصبی بشم، "الان جدی ای؟! نامجون! یا هر آشغال دیگه ای؟! من توی فاکی و دوست دارم، نه هیچ آشغال دیگه ای رو! اصلا میفهمی چی میگی؟" متوجه شدم که با دادم ترسوندمش و سعی کردم آروم باشم.

"داری یونگز؟ داری؟" بهش خیره شدم، "معلومه که دوست دارم جیمین. چرا نداشته باشم؟" آهی کشید و بلند شد، "میشه بخوابیم؟" سرمو تکون دادم و به سمت اتاق رفتیم.

روی تخت دراز کشیدم و جیمین سرشو روی سینه ام گذاشت. یکم تکون خوردم تا جامو روی تخت تنظیم کنم. یادم اومد که گوشیمو به شارژ نزدم، خم شدم و شارژر و به گوشی وصل کردم که با جیغ جیمین مواجه شدم.

"نمی‌تونی یه جا بمونی؟!" فقط نگاهش کردم "بیبی باز شروع نک‍‌‌..." توی جاش نشست، "هوم باز شروع نکنم؟ پس کی؟ دیگه از این وضعیت خسته شدم."

"از چی؟ تکون خوردنم؟!" خندید، "نه، از اینکه نمی‌تونی یه جا بمونی، نمی‌تونی جلوی خودتو بگیری، نه؟ احتمالا برای همین نمی‌تونی تو یه رابطه بمونی."

منم صدامو بلند کردم، "ببخشید چی؟!  درباره چی حرف می‌زنی؟" بهم خیره شد، " همون بچ که باهاشی! همون بچ"

"خدای من جیمین!! من با هیچ بچی جز تو نیستم! چرا اینجوری می‌کنی؟!" هوفی کرد و هیچی نگفت. "به جهنم! بیرون می‌خوابم. شب خوبی داشته باشی!"

"آره مثل همیشه فرار کن!" به راهم ادامه دادم، "فاک یو"

با هودیم روی کاناپه دراز کشیدم. قبول دارم اون فاک یو که گفتم خیلی درست نبود ولی لعنت بهش چطور می‌تونه همچین فکری بکنه.

کم کم چشمم بسته شد و بیهوش شدم‌. وقتی بیدار شدم چیز سنگینی و روی سینه ام حس کردم.  به پایین نگاه کردم و جیمین و دیدم؟!

لبخندی زدم و با موهاش بازی کردم. صدای عجیبی از خودش درآورد و چشماشو باز کرد، "صبح بخیر" بهش لبخند زدم و اونم با لبخند جوابمو داد "صبح بخیر....اوم ببخشید" بهش نگاه کردم، "منم متاسفم هانی." لبخندی تحویل همدیگه دادیم و اون بوسیدم.

بلند شدم و شروع به درست کردن صبحونه کردم که دوباره جمله ای که ازش متنفرم و شنیدم، "میشه صبحونه مو بیاری اتاقم؟ تا دیروقت بیدار بودم و کلی کار دارم." توی جام وایسادم، چشمامو بستم و سعی کردم چندتا نفس عمیق بکشم.

Just say the word | sopeWhere stories live. Discover now