39

1K 215 9
                                    

با صدای بلند گوشی چشمامو باز کردم.

آلارم گذاشته بودیم که دیر نکنیم، ولی متأسفانه این صدای آخرین آلارم بود و قطعا دیرمون میشد.

خوبه که از اومدن مون خبر نداشتن.

"هی هوسوک" تکونش دادم که بیدار بشه، "هانی؟" اخم کرد بهم پشت کرد. لبخند زدم، "بیبی بیدار شو."

دیگه داشتم از بی‌نتیجه موندن تلاش هام عصبی میشدم.

"هی شیطان، چشمای لعنتی تو باز کن." غرید و با عصبانیت چشماشو باز کرد، "الان دقیقا چی صدام کردی؟"

آب دهنمو قورت دادم، ولی ظاهرمو حفظ کردم و چشمامو گردوندم، "شاید اگه اولین بار که صدات کردم بیدار می‌شدی، همچین چیزی و نمیشنیدی."

سریع بلند شد و روی تخت هلم داد، "شاید اگه کیتن خوبی بودی و واسه بیدار کردنم می‌بوسیدیم، الان بیرون بودیم."

به چشماش نگاه کردم و درحالی که لبامو آویزون کرده بودم، صدامو لوس کردم، "بیبی‌م اجازه میده الان ببوسمش؟"

مشخص بود که چندشش شده و من سعی داشتم جلوی خنده مو بگیرم، ولی به محض قرار گرفتن لبش روی لبم، همه چیز و فراموش کردم.

بوسه طولانی شده بود و تقریباً داشتم خفه میشدم. "اوه بیبی‌م نمی‌تونه یه بوسه ساده رو هندل کنه؟" اینبار هوسوک خندید و من نگاه مو ازش گرفتم.

"اوکی بیبی باید آماده بشیم." سرمو تکون دادم و اون به سمت حموم رفت.

"میخوای با هم دوش بگیریم یا هنوز درد داری؟" بالشت و به سمتش پرت کردم و اون درحالی که می‌خندید وارد حموم شد.

"فاک یو!!" سرشو بیرون آورد، "فقط خواستم بگم من مشکلی ندارم که یه دور دیگ‍..." یه بالشت دیگه رو سمتش پرت کردم و مستقیم توی صورتش فرود اومد.

خندیدم و اون چشماشو گردوند. "زودباش بلند شو." ناله کردم و دستمو روی کمرم گذاشتم.

"راستش فکر نکنم بتونم." هوسوک آهی کشید و به سمتم اومد، "برگرد."

با تعجب نگاهش کردم و اون برای هزارمین بار، چشماشو گردوند. "باهات کاری ندارم، می‌خوام کمکت کنم." بهش نگاه کردم و روی شکمم خوابیدم.

دستشو روی کمرم گذاشت و بهش فشار آورد، "آی!" حرکت دستاش متوقف شد، "درد داره ولی بهترت میکنه،‌ بهم اعتماد کن." با درد سرمو تکون دادم.

دستاش آروم حرکت می‌کرد و ماساژم می‌داد. بعد حدوداً ده دقیقه، حس می‌کردم بدنم ریلکس شده و ماهیچه هام التهاب کمتری دارن.

پشت گردنمو بوسید، "اوکی بیبی، بلند شو، باید آماده بشیم." بلند شدم اما بی‌اختیار دوباره روی تخت افتادم.

"خوبی؟" سرمو تکون دادم، "آره خوبم." خندید و من آروم بلند شدم که آماده بشم.

بعد مدت کوتاهی، آماده شده بودیم و داشتیم می‌رفتیم بیرون.

"مطمئنی؟ منم بیام؟ جین سرمو میزنه." خندیدم و دستشو گرفتم.

"معلومه، خیلی دلشون واست تنگ شده." لبخند زد، "ولی نه به اندازه‌ی تو، مگه نه؟" لبخند زدم و دستشو بوسیدم.

"بعید می‌دونم." با شوک نگاهم کرد و من بلند خندیدم، "شوخی کردم. آره، من خیلی بیشتر دلتنگت بودم."

به خونه رسیدیم و یه نفس عمیق کشیدم. رو به روی در ایستادیم و در زدم.

صدای قدم‌های نامجون و سگ ها که به سمت در میومدن و می‌تونستم بشنوم.

درو باز کرد و چشماش گرد شد، "هوسوک؟!"

"هانی کیه؟" جین به سمت در اومد و با دیدن هوسوک غش کرد.

لعنتی...

.........................................................................

یه چپتر دیگه مونده :)
گایز سرم خیلی شلوغ شده. دانشگاه، کار و.... هروقت تایم خالی داشته باشم میام اینجا، به هرحال بخاطر تاخیر متاسفم ❤️

Just say the word | sopeWhere stories live. Discover now