36

1K 240 23
                                    

امروز میخوام هوسوک و احضار کنم، راستش می‌ترسم.

واکنشش چیه؟ قبولم می‌کنه؟ فراموشم کرده؟ نکنه انقد ازم متنفر باشه که بکشم؟

نمی‌دونم، تنها چیزی که می‌دونم اینه که می‌خوام انجامش بدم.

ولی نمیخوام خیلی عجله کنم، تصمیم گرفتم بذارمش برای شب.

نامجون و جین کل روز باهام حرف زدن تا مطمئن بشن حالم خوبه و آماده ام.

بهشون اطمینان دادم که دلم واسش تنگ شده و به حضورش کنار خودم نیاز دارم.

سرگرم دیدن عکسامون بودم و می‌خندیم.

یه عکس از روزی که به مرکز خرید رفته بودیم، داشت عینک و از چشماش در می‌آورد و چشماش چپ شده بود.

تو یه ویدیو داشت سر به سرم میذاشت و فیلم می‌گرفت و من با عصبانیت یه تخم مرغ به سمتش پرت کردم.

یه عکس از شبی که کنار هم شام خوردیم و درباره معامله حرف زدیم.

یه عکس از شبی که رو بالکن درباره ماه حرف زدیم.

یه عکس از وقتی که تو کلاب داشتم باهاش می‌رقصیدم و جین واسم فرستاده بودش.

با دیدن تک تک شون لبخند میزدم و همه عکسا رو به گوشی جدیدم فرستادم.

همه عکسهایی که مربوط به خودم و جیمین بود رو حذف کردم و فقط عکسهام با هوسوک و نگه داشتم.

با دیدن عکسهای کلاب یاد حرفی که اون غریبه بهم گفت افتادم.

'نزدیکتر از چیزیه که فکرشو می‌کنی.' نفسمو با صدا بیرون دادم. راست می‌گفت، خیلی نزدیک بود.

از همون روزی که احضارش کردم، سر به سرم میذاشت ولی هیچوقت از کمک کردن بهم دست نکشید.

ازم مراقبت میکرد و بهم احترام میذاشت. به جز مواقعی که می‌خواست اذیتم کنه، همیشه قبل از انجام هر کاری ازم اجازه می‌گرفت‌.

هرچقدر فکر میکنم، بیشتر به این نتیجه میرسم که خودم جذبش کردم و باعث شدم فکر کنه منم بهش علاقه دارم.

داشتم، ولی خودمم نمیدونستم. ای‌کاش همون موقع متوجه اش می‌شدم. الان کنارم بود..

اما اشکالی نداره، به زودی برمی‌گرده پیشم.

به ساعت نگاه کردم و آهی کشیدم، هنوز هوا تاریک نشده بود. تصمیم گرفتم یه فیلم ببینم.

وسطای فیلم بود که یه چیزی یادم اومد.

به سمت اتاقم رفتم و کمد مو باز کردم. به جز ژاکتی که هوسوک توی کلاب پوشیده بود چیزی داخلش نبود.

اون شب ولش کردم و رفتم دنبال کسی که فکر می‌کردم جیمینه.

اون سعی کرد نگهم داره ولی التماسش کردم که ولم کنه، هیچوقت چشماش و وقتی که داشتم میرفتم فراموش نمیکنم.

مثل صحنه یه فیلم بود که شخصیت اصلی خورد میشه.

اگه اون شب که برگشتم خونه، اونم اونجا بود، نمیدونم چیکار میکردم.

ژاکت شو برداشتم و پوشیدمش. هنوزم واسم بزرگه و واقعا خنده‌داره.

با همون ژاکت رفتم پایین که ادامه فیلم و ببینم. خودمو تو ژاکت فرو کردم و با لبخند بوش کردم.

به زودی میای کنارم، به زودی.

کم کم چشمام گرم شد و وقتی بیدار شدم ساعت 11:23 بود.

به خودم فحش دادم و از جام بلند شدم.

همه وسایلی که لازم بود و برداشتم. سه تا شمع و به شکل مثلث گذاشتم.

بعدش یه مقدار کمی نمک ریختم. داخلش با ماژیک یه ستاره کشیدم و دورش یه دایره.

وسطش ایستادم و شروع کردم، "ای شیطانی که درحال احضارتم، من حاضرم که با تو معامله کنم. تو به من متعهد میشی و من هرجوری که بخوام ازت استفاده می‌کنم. "

اجازه دادم قطرات خونم روی ستاره بریزه. لطفا هوسوک، لطفاً....

.............................................................................

اهم....من خیلی خیلی بخاطر این هشت روزی که نبودم متاسفم
گوشیم خراب شده بود و اون عوضی هی امروز فردا میکرد
هرروز داشتم تو مغازه اش دعوا میکردم و امروز بلاخره موفق شدم که بگیرمش 😂
وای پارت بعدی....

Just say the word | sopeWhere stories live. Discover now