7

1.1K 241 43
                                    

یک سال بعد

چشمامو باز کردم و مثل همیشه، از روی تخت بلند شدم و به سمت حموم رفتم. زیر دوش توی افکارم غرق شده بودم.

سه سال شده که باهمیم و یه ساله که من و جیمین مثل یه کاپل واقعی نیستیم.

دیگه مثل گذشته نیستیم ولی مطمئنم به زودی همه چیز تموم میشه و دوباره به روزای قبل مون برمی‌گردیم.

تو مدتی که با هم بودیم یه بارم خیانت نکردم، درباره ی جیمین نمی‌تونم همچین چیزی و بگم.... ولی بهش اعتماد دارم، فقط به افکارم اعتماد ندارم.

از زیر دوش بیرون اومدم و خودمو خشک کردم. لباسهای کارمو پوشیدم و به سمت جیمین رفتم. هنوز خواب بود.

فکر کنم دوباره خیلی به خودش فشار آورده. آروم بلندش کردم و دلتنگ زمانی شدم که توی آغوشم حسش میکردم. روی تخت گذاشتمش و روش پتو کشیدم.

لبخندی زدم و پیشونی شو بوسیدم و به سمت محل کارم حرکت کردم.

"هی نامجون" بهم نگاه می‌کنه و با ترحم لبخند می‌زنه. از ترحم متنفرم. من خوبم، همه چیز خوبی، نمی‌خوام بهم ترحم بکنی.

"چه خبر یونگی؟ حالت چطوره؟" لبخند مسخره ای زدم، "خوبم، امروز سومین سالگرد من و جیمینه."

نامجون سرشو تکون داد، نه خبری از لبخند بود، نه ترحم پشتش، فقط سرشو تکون داد، "تبریک میگم مرد، همه چیز خوبه؟"

معلومه که خوبه، برای چی می‌پرسی، "آره مشکلی نداریم، هنوز درگیر کاره. باز روی میز کارش خوابش برده بود ولی توی خواب خوشحال به نظر میومد."

دوباره سرشو تکون داد، "خوبه که امروز می‌تونید برید بیرون و یکم استراحت کنید." ایندفعه من سرمو تکون دادم و لبخند زدم. شاید.

امروز زمان خیلی زود میگذره و نمی‌دونم چیز خوبیه یا نه. فقط می‌دونم امروز از بقیه روزا یکم خوشحالترم.

با تموم شدن کارم و به سمت خونه حرکت کردم. ساعت نه بود که درو باز کردم و وارد خونه شدم.

با شنیدن صدای خنده ی جیمین قلبم آروم شد. به سمت آشپزخونه رفتم و مشغول غذا درست کردن شدم.

ولی چیزی که بعدش دیدم عجیب بود، جیمین با استایل مخصوص کلاب از اتاق بیرون اومد، همونی که وقتی با هم می‌رفتیم کلاب می‌پوشید.

به من نگاهی کرد، "هی هانی" با گیجی نگاهش کردم، "هی... کجا میری؟" لبخند زد، "میرم بیرون."

"بخاطر کار یا...؟" سرشو تکون داد، "نه. با دوستام می‌رم." کم کم داشتم ناراحت می‌شدم، "با دوستات؟" تایید کرد. "با دوستات میری بیرون؟ دوستات؟" صدام یکم بالا رفته بود و اون با تعجب نگاهم میکرد.

"چرا بزرگش می‌کنی؟ آره دوستام." با صدا خندیدم، "جیمین اولین روزیه که تو این یک سال فاکی بیکاری! اونوقت میخوای با دوستات بری بیرون؟"

Just say the word | sopeWhere stories live. Discover now