8

1.1K 238 4
                                    

با سردرد بدی و درحالی که روی زمین خوابیده بودم، چشمامو باز کردم. دلم میخواست همونجا بشینم و گریه کنم.

می‌خواستم به جیمین پیام بدم یا بهش زنگ بزنم، ولی فایده ای نداشت. باید تسلیم می‌شدم.

اگه میدونستم نتیجه دعوامون این میشه، اجازه می‌دادم بره پیش دوستاش.
همیشه مشغول کار بود و الان رفته بود، برای همیشه.

با صدای گوشیم فورا به سمتش هجوم بردم ولی اون چیزی که میخواستم نبود. یه پیام از طرف نامجون بود که گفته بود لازم نیست امروز برم سر کار.

آهی کشیدم و بلند شدم، اگه نمیتونم با کارم ذهنمو مشغول کنم پس فقط خونه‌ رو تمیز میکنم. به اتاقم رفتم و لباسایی که روی زمین پخش شده بودن و تو کمد گذاشتم.
حموم و مرتب کردم و بعد وسایلی که شکسته بودم و جمع کردم.

"لعنتی، باید برم مغازه برای تعمیر دیوار یه چیزی بخرم." توی ذهنم بخاطر خراب کردن دیوار به خودم مشتی زدم.

وقتی تمیزکاری تموم شد رفتم اتاق کار جیمین. تقریباً سرماش ده برابر شده بود.

خیلی کم میومدم اینجا، فقط اطراف و نگاه کردم و توجهم به کامپیوتر جمع شد، دلم میخواست چکش کنم، ولی جلوی خودمو گرفتم.

این حریم شخصیشه، با اینکه اینجا نیست ولی بازم حریم شخصی اونه. روی کاناپه نشستم و به سقف زل زدم.

مطمئنم مثل همیشه خودش میاد سراغم و برمیگرده.... برمیگرده.

بی‌توجه به زمان خوابم برد. وقتی بیدار شدم ساعت ده شب بود. از جام بلند شدم، هیچکس بهم پیام نداده بود و همه چیز مثل قبل بود.

رفتم سراغ یخچال و چندتا مواد غذایی برداشتم تا یه چیزی درست کنم. البته که بدون اون هیچ مزه ای نداشت.

به سمت تختم رفتم. با چشمای اشکی سعی داشتم بخوابم، دلم براش تنگ شده بود.

ساعت پنج بود که بیدار شدم و حس عجیبی داشتم. توی تختم جابه‌جا شدم و سعی کردم دوباره بخوابم ولی بی‌فایده بود.

توی بالکن نشستم و به ماه خیره شدم. هروقت ناراحتم یا خوابم نمی‌بره اینکارو می‌کنم.

قبل از آشنا شدن با جیمین اینکارو می‌کردم ولی بعد از دیدن اون، کم کم از ماه فاصله گرفتم و به سمت اون کشیده شدم.
تصمیم گرفتم یه بطری آبجو بیارم و همزمان به صدای نسیم گوش کنم.

آرامش‌بخش بود، خیلی زیاد. چشمامو بستم و بوی شب و وارد ریه هام کردم و با یه باز دم خارجش کردم.

آبجوم تموم شد و دوباره روی تخت دراز کشیدم و  ایندفعه موفق شدم که بخوابم.

Just say the word | sopeWhere stories live. Discover now