31

1K 227 9
                                    

یک سال بعد

بعد از اون شب هیچکس نتونست هوسوک و ببینه.

وقتی چشمامو باز کردم، رو خشکی بودم و تونستم اطراف رودخونه یه خونه متروکه پیدا کنم.

تو این یک سال، با کمترین امکانات زندگی می‌کردم. قطعا وزن کم کردم و ضعیف شدم.

امروز سیزدهم ژانویه اس، بازم زمستونه. بلاخره تصمیم گرفتم برگردم.

خب مطمئنم خونه ام هنوز سرجاشه، قبلاً اجاره شو کامل دادم و الان فقط منتظر برگشتمه.

قطعا الان همه فراموشم کردن و خوشحالن. فکر نکنید چون تو یه خونه متروکه بودم الان دو متر ریش دارم، بلدم چاقو درست کنم…

ولی قطعا فرق کردم. خب به هرحال یک سال گذشته.

داشتم کنار رودخونه قدم میزدم، اینجا همون بهشت آرامش‌بخشیه که آرزو شو داشتم.

ولی یه چیزی کم بود، یعنی یه نفر… ولی هیچوقت نفهمیدم کی.

وارد حیاط خونه ام شدم و آهی کشیدم. همه جا کثیف و بهم ریخته بود.
کلید زاپاس مو که زیر گلدون مخفی کرده بودم پیدا کردم و وارد خونه شدم.

نفس عمیقی کشیدم، دلم برای خونه ام تنگ شده بود. داشتم اطراف و نگاه میکردم که متوجه یه دسته گل روی میز آشپزخونه شدم.

گل ها خشک شده بودن ولی هنوزم زیبا بودن. یه کاغذ بهش چسبیده بود، برداشتمش و بهش نگاه کردم.

سلام،

ممکنه هیچوقت اینو نبینی یا بندازیش دور، ولی به هرحال آرزو میکنم که دوباره ببینمت. احتمالا الان که اینو میخونی مدت زیادی گذشته و منو فراموش کردی. امیدوارم ببخشیم.

-شیطان احمق

جوهر بخاطر قطرات اشکش روی کاغذ پخش شده بود.... واقعا نمیدونم قراره چه اتفاقی بیوفته، اهمیتی هم نداره.

رفتم طبقه بالا و وارد اتاقم شدم، مستقیم رفتم سراغ حموم.

لباسامو درآوردم و رفتم زیر دوش. شامپوم و بقیه چیزا احتمالا تاریخ شون گذشته، ولی مگه مهمه؟!

'شیطان احمق' با یادآوریش لبخند زدم و یاد روزی افتادم که زیر همین دوش، برای اولین بار اسمشو صدا کرده بودم.

قبل از اینکه بتونم فکر دیگه ای بکنم، قلبم تیر کشید و اونقدر بد بود که به سینه ام چنگ زدم.

از زیر دوش بیرون اومدم و به طبقه پایین رفتم. به یخچال نگاهی انداختم و یکم الکل پیدا کردم. تصمیم گرفتم با چیپسی که تو کابینت بود بخورمش.

از تو کمدم لباس برداشتم و پوشیدم. با اینکه یکم خاک گرفته بودن، هنوز قابل استفاده بودن.

روی کاناپه نشستم و تلویزیون و روشن کردم. یک سال از آخرین باری که روشن شده بود می‌گذشت.

برنامه ها و فیلمای جدیدی تو تلویزیون پخش میشد…لعنتی فقط یک سال گذشته، نه پنج سال!

آهی کشیدم و یاد گوشیم افتادم. خیلی خوب میدونستم کجاس، خم شدم و از زیر کاناپه بیرون کشیدمش.

خاک روشو فوت کردم و به محض اینکه به شارژر وصلش کردم، روشن شد.

واو، هنوز کار می‌کنه؟ خب درسته یک سال گذشته و خونه ام پر از گرد و خاکه ولی سالم بودنش اونقدر هم عجیب نیست.

گوشیمو که روشن کردم، پشت سر هم واسم نوتیفیکیشن اومد. آخری از طرف نامجون بود.

"هی چه بلایی سرت اومده؟ نمی‌تونیم پیدات کنیم. لطفاً خوب باش، دل همه برات تنگ شده. حتی هوسوکم نمی‌تونیم پیدا کنیم و این واقعا عجیبه، چون اون و جین یه جورایی بهم متصلن. امیدوارم خوب باشی."

پیام مال آگوست بود. یعنی بعدش بیخیال شدن؟ آهی کشیدم و از چیپس و الکلم خوردم.

فردا باید برم گوشی جدید، لباس جدید و کلا 'همه چیز' بخرم.

..........................................................................

لعنتی کی کارت بانکی گرفتن انقد سخت شد؟ از ساعت هشت تا دوازده دنبالش بودم و آخرش بهم یه پاکت دادن که بدمش اداره پست:))
اعصاب نمونده واسممممم

Just say the word | sopeWhere stories live. Discover now