یه هفته از روزی که از اتاقم رفت و من کاری نکردم میگذره.
انگار ازم فاصله گرفته و یه جورایی بیشتر شبیه یه 'شیطان' شده. وقتی به اولین روزی که دیدمش فکر میکنم، به این نتیجه میرسم که بیشتر مثل یه انسان رفتار میکنه تا شیطان.
احساس تنهایی میکنم، ولی در عین حال حس میکنم که به برگشتن جیمین نزدیک تر شدم. شاید اونقدر که شیطان گفت طول نکشه.
ساعت دوازده و نیم ظهره، جمعه اس و رو تختم دراز کشیدم. کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد.
"به نظرت زندگی ابدیه؟" به ماه که تو تاریکی شب میدرخشید خیره شده بودم، "منظورت چیه؟" آهی کشیدم، "خب میدونی که زندگی بلاخره تموم میشه و آدما کاملآ فراموش میکنن همچین دنیایی وجود داشته؟" به فردی که کنارم بود نگاه نمیکردم.
"آره میفهمم چی میگی، منم قبلاً همینجوری فکر میکردم." خندیدم، "دلم میخواد وقتی زندگیم تموم شد برم یه جایی که شب هاش اینجوری آرامشبخش باشه."
ادامه دادم، "جایی که گریه نمیکنم، ناراحت نیستم، از زندگی نمیترسم و به این فکر نیستم که یه نفر چرا رفت و کی برمیگرده."
سایه ای که کنارم بود صداشو صاف کرد، "همچین جایی فوقالعاده اس." لبخند زدم، "میتونی یه قولی بهم بدی؟" "آره، هرچی که بخوای."
"هروقت که همچین جایی و پیدا کردم، باهام میای؟" و به سمتش چرخیدم.
"معلومه، من هرجایی که تو بری میام." همون موقع سایه واضح شد و تونستم شیطان و ببینم، هوسوک.
با چشمای اشکی از خواب بیدار شدم و از پنجره ماه و دیدم که خودنمایی میکرد. مگه ساعت دوازده و نیم نبود؟ الان باید خورشید و میدیدم، نه ماه.
با دیدن ساعت متوجه شدم که کل روز خواب بودم. واو...به ماه نگاه کردم و خوابی که دیدم برام یادآوری شد. قطرات اشک رو گونه ام سرازیر شدن. چی شده؟ چرا انقدر غرق ماه شدم؟
به سمت بالکن رفتم، به ماه خیره شدم و اجازه دادم نسیم خنک به پوستم برخورد کنه.
احساس آرامش کل وجود مو فرا گرفته بود و نمیدونم چرا، ولی دقیقا همون لحظه دوباره اسمش از دهنم در رفت، "شیطانِ احمق. تو خوابم چیکار میکردی هوسوک." خندیدم و سرمو روی نرده گذاشتم.
صدای پایی و شنیدم که کنارم متوقف شد. سرمو چرخوندم و شیطان و دیدم.
نور ماه به صورتش میخورد و واقعا آرامشبخش بود، "انگار خیلی به استراحت نیاز داشتی." سرمو تکون دادم، "آره، ولی فکرشو نمیکردم کل روز بخوابم."
خنده ریزی کرد، "آره، زندگی خیلی خسته کننده اس." فقط سرمو تکون دادم و اون ادامه داد، " تو هرجایی که بری شبهاش اینجوری آرامشبخشه."
چشمام گرد شد و بهش نگاه کردم..... اون الان چی گفت.....بهم نگاه کرد و لبخند ملایمی زد.
قلبم گرم شده بود و اون احساس خلسه برگشته بود. تو باهام چیکار کردی شیطان احمق؟
.....................................................................
من اولین بار که این پارت و خوندم اینجوری بودم که وات د فاک؟
واقعا هیچی ازش نفهمیدم و چند بار خوندم که فهمیدم کی به کیه😂
حالا سعی کردم جوری ترجمه کنم که مشخص باشه ولی در کل این پارت خیلی مبهم بود...ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو 💜
YOU ARE READING
Just say the word | sope
Fanfictionرابطه یونگی و جیمین داره از هم میپاشه. یه شب یونگی تو حالت مستی شیطانی رو احضار میکنه که حاضره هرکاری بخواد براش انجام بده. چپتر های اول یونمین و انگسته. هوسوک:⬆️ یونگی: ⬇️ نویسنده: lPurplekoya@ ترجمه: UNHOLYME@