23

1K 238 25
                                    

جیمینه، موهاش، بدنش، خودشه. هوسوک مسیر نگاهمو دنبال کرد. متوجه اون شد و دستش روی بوتم محکم تر شد.

با انگشتش سرمو سمت خودش چرخوند، "خوبی؟" با چشمایی که توش نگرانی و ناراحتی موج میزد پرسید.

نادیده اش گرفتم و دستاشو از خودم جدا کردم، "ب‍..باید برم" جیمین داشت می‌رفت پس باید زودتر می‌رفتم دنبالش.

هوسوک دستمو گرفت و من با عصبانیت نگاهش کردم. دستمو ول کرد و بی‌حرکت به رفتنم نگاه می‌کرد.

با عجله به سمت جیمین می‌رفتم، خودشه. خودشه، مطمئنم خودشه. جیمین لطفاً صبر کن.

بلاخره بهش رسیدم و دستشو گرفتم. برگشت سمتم و....

جیمین نبود، حتی شبیهش هم نبود، "ببخشید، اشتباه گرفتم." چشمای غریبه پر از غم شد، "هانی امیدوارم چیزی که دنبالشی رو زودتر پیدا کنی، ولی ممکنه نزدیکتر از چیزی باشه که فکر می‌کنی." و رفت.

دستی روی بازوم قرار گرفت، برگشتم و نامجون و دیدم، "کجا رفتی؟" آهی کشیدم، "فقط....فکر کردم جیمین و دیدم."

قیافه نامجون آویزون شد، "آها...بیا بریم" سرمو تکون دادم.

اطراف و نگاه کردم ولی هوسوک غیب شده بود و فقط تونستم جین و پیدا کنم.

به سمت جین رفتم، "هوسوک کجاس؟" جین بهم نگاه کرد، "رفت. گفت خسته اس و فردا کار داره."

با تعجب نگاهش کردم، "ولی فردا که تعطیله؟" جین بی حرف به نامجون نگاه کرد و اونم به جین خیره شد.

به خروجی نگاه کردم و به هوسوک پیام دادم، ولی هیچ جوابی نگرفتم. نامجون بهم نگاه کرد، "داره دیر میشه، چطوره ما هم بریم؟"

"آره بریم." داشتیم وسایلمون و برمی‌داشتیم که متوجه کت هوسوک شدم. بیرون هوا سرد بود پس تصمیم گرفتم بپوشمش. خیلی گرم بود و برام بزرگ بود، حس خوبی داشت.

نامجون و جین رسوندنم خونه. آهی کشیدم و وارد خونه شدم. خالی بود، احتمالا رفته جهنم. (وای جر😂)

وارد اتاقم شدم و خودمو رو تخت انداختم. واقعا فکر کردم اون جیمینه. منظورش از اون حرف چی بود؟ "امیدوارم چیزی که دنبالشی رو زودتر پیدا کنی، ولی ممکنه نزدیکتر از چیزی باشه که فکر می‌کنی."

خودمو بیشتر تو کت هوسوک فرو کردم، بوش و دوست داشتم.

دلم براش تنگ شده. ولی برای کی؟

نمی‌دونم چقدر گذشته بود که خوابم برد و هوسوک وارد اتاقم شد، "اصلا نمیدونی داری باهام چیکار می‌کنی، مگه نه؟....برای چی به اون توجه می‌کنی؟" آهی کشید و به منی که کت شو پوشیده بودم لبخند زد.

"داری یه شیطان و گیج می‌کنی، هرکسی نمیتونه اینکارو بکنه.... انسان احمق."

پیشونی مو بوسید و از اتاق خارج شد. توی خواب اخم کردم و به پیشونیم دست کشیدم.

دلتنگ کی بودم؟

Just say the word | sopeWhere stories live. Discover now