35

1K 230 15
                                    

وقتی گفتم هوسوک و دوست دارم، جدی گفتم.

حرفا و چشماش منو جذب خودش کرده بود. واقعا نمیدونم چرا زودتر متوجه نشدم، چون حتی تو ذهنمم جای جیمین و گرفته بود و فقط به اون فکر میکردم.

حتی تو خونه متروکه هم خوابشو می‌دیدم. ادامه همون خواب قدیمیم بود.

مکان آرامش‌بخشی که دنبالش بودیم و پیدا کرده بودیم و کنار هم خوشحال بودیم. می‌رفتیم ماهی گیری، با هم شنا میکردیم و بعضی وقتا فقط همدیگه رو بغل میکردیم، واقعا خوب بود.

تو آخرین خوابی که ازش دیدم، احساساتشو بهم اعتراف کرد و با گریه از خواب بیدار شدم.

اگه اون شب ردش نمی‌کردم، اگه فقط به جیمین توجه نمی‌کردم، اگه احساساتشو نادیده نمی‌گرفتم، شاید، فقط شاید الان با هم بودیم.

شاید براتون سوال باشه که چجوری فهمیدم که دوسش دارم؟

هفته دومی که تو خونه متروکه بودم، یه خواب دیدم ولی یه خواب معمولی نبود. بیشتر شبیه توهم بود.

هوسوک اومده بود پیشم و بهم گفت بخاطر همه کارایی که کرده متاسفه و برای همیشه می‌ره.

رفتم دنبالش و وقتی بیدار شدم تو رودخونه بودم. اون روز فهمیدم که چقدر بهش وابسته ام و دوسش دارم.

هربار که اون خواب و می‌دیدم، دوباره و دوباره دنبالش می‌رفتم. همه وجودم می‌خواستش و نیازش داشت.

هروقت ماه و می‌بینم، اشکام سرازیر میشه و آرزو می‌کنم که یه روزی، دوباره ببینمش و اون ستاره ای بشه که کمکم می‌کنه بدرخشم.

خیلی غیرممکن به نظر میاد ولی امیدوارم پیداش کنم و بهش بگم که دوسش دارم.

نامجون امروز خونه اش دعوتم کرد و منم قبول کردم.

ماشینمو روشن کردم و به سمت خونه شون حرکت کردم. با زدن در، صدای حیووناشون بلند شد.

کویا و آرجی از دیدنم خیلی تعجب کردن و بی‌وقفه دمشون و تکون می‌دادن.

روی کاناپه نشستم و کویا و آرجی سرشون و روی پام گذاشتن و من مشغول حرف زدن با نامجون و جین شدم.

"مطمئنی یونگی؟" سرمو تکون دادم، "بلاخره فهمیدم به چی نیاز دارم و امیدوارم اونم بهم نیاز داشته باشه."

نامجون با نگرانی نگاهم کرد، "کاملا حمایتت میکنم ولی امیدوارم تغییر نکرده باشه و حالش خوب باشه." آهی کشیدم، "منم همینطور ولی اون قویه، مثل من تصمیم احمقانه ای نمیگیره."

جین لبخند زد، "به نظرم انجامش بده، امیدوارم همه چیز خوب پیش بره."

لبخند زدم، "فردا احضارش میکنم."

اوضاع برای هوسوک فرق میکرد. بعد از اون شب ناپدید شده بود، ولی تا یه ماه خونه یونگی زندگی میکرد و هروقت کسی میومد اونجا، ناپدید می‌شد.

می‌خواست بدونه یونگی کجا رفته. میدونست مشکلی برای خودش پیش نمیاد، به هرحال اون یه شیطانه ولی یه انسان؟!

یک ماه بیشتر دووم نمی‌آورد. بعد گذشت یک ماه، هوسوک وحشت کرده بود، فکر میکرد یونگی مرده.

ولی بازم به گشتن ادامه داد. هیچوقت نمی‌خواست تسلیم بشه ولی قراداد هاش دست و پاشو می‌بستن. کم کم تصمیم گرفت سعی کنه یونگی رو فراموش کنه و به زندگیش ادامه بده.

و واقعا هم موفق شد. کسایی که باهاش معامله میکردن و اذیت میکرد و جوری رفتار میکرد که انگار از اول یونگی وجود نداشته.

ولی یه بخشی از وجودش، یه بخش خیلی بزرگ، هنوزم میخواستش. 

شب ها حس میکرد ماه داره صداش می‌کنه. شایدم ماه نبود، یه چیز فراتر از اون. ولی شک داشت یونگی حتی بهش فکر کنه.

تو این یک سال هوسوک به خود قبلیش برگشت ولی هیچوقت با دوستای قدیمیش ارتباط برقرار نکرد.

Just say the word | sopeWhere stories live. Discover now