مردم اصلا نمیدونن من چقدر پول دارم. حتی جیمین هم خبر نداشت که خانواده ثروتمندی داشتم.
خیلی کم پیش میاد از پول شون استفاده کنم، ولی اجاره خونه رو با پول اونا دادم.
هیچوقت از خانواده ام خوشم نمیومد و برای همین، همیشه سعی داشتم خاطرات شون و فراموش کنم و مثل یه آدم معمولی زندگی کنم.
از تختم بلند شدم و تصمیم گرفتم چندتا لباس تمیز پیدا کنم. یه کیف پر از لباس پیدا کردم، داخلش یه تی شرت مشکی با کت طوسی سیاه و شلوار کارگو مشکی بود.
با یادآوری روزی که با شیطان رفته بودم خرید، لبخند زدم. واقعا روز خوبی بود.
موهامو به عقب شونه کردم و هدبند زدم. کلاه باکت مو سرم گذاشتم و ماسک زدم.
بوت مشکیم هم پوشیدم و به خودم نگاه کردم. واو، خیلی وقت بود اینجوری لباس نپوشیده بودم.
کیف پول قدیمی و کلید مو برداشتم و از خونه خارج شدم. نمیخواستم بقیه بفهمن که برگشتم، پس تصمیم گرفتم از ماشینم استفاده نکنم.
وارد یه سالن مو شدم و به محض ورودم، همه بهم خیره شدن. نمیدونم به نظرشون هات بودم یا عجیب و غریب.
خب یک ساله که موهامو کوتاه نکردم. صورتمو شیو میکردم ولی دلم نمیخواست موهامو کوتاه کنم، برای همین الان تا شونه هام میرسیدن.
بعد از اینکه نشستم، ازم پرسیدن چی میخوام. گفتم موهامو اندر کات کنن ولی کوتاه نشه. (یونگی دچیتا)
دوست داشتم یه تغییر اساسی بکنم و ازشون خواستم موهامو بلوند کنن.
بعد از سه ساعت، بلاخره تونستم نتیجه رو ببینم. فقط سرمو تکون دادم و ازشون تشکر کردم.
بعد از اینکه باهاشون حساب کردم به مرکز خرید رفتم. تو مغازه های مختلف میچرخیدم و چیزای زیادی خریدم.
وارد اپل استور شدم و چند نفر ازم خواستن باهاشون عکس بگیریم. واقعا عجیبه، میگفتن شبیه یه ستاره کیپاپ ام. ترجیح دادم چیزی نگم و فقط باهاشون کنار بیام.
با یکی از فروشنده ها صحبت کردم و تصمیم گرفتم یه آیفون دوازده پرومکس بگیرم. وارد یه رستوران شدم و غذا سفارش دادم. همینطور که غذا میخوردم به اطراف نگاه میکردم.
چند وقتی بود تو جاهای شلوغ نبودم و حس عجیبی داشت. چندتا برنامه دانلود کردم و تصمیم گرفتم تو اینستگرام یه اکانت بسازم.
سریع چک کردم که اکانت نامجون هنوز سر جاشه یا نه، خوشبختانه بود. ظاهراً نامجون و جین حیوونای بیشتری و به سرپرستی گرفتن. پیج شون پر از عکسای من بود و با دیدنشون چشمام اشکی شد. واقعا فشار زیادی بهشون وارد کردم.
ولی نزدیک بود دوست پسر سابق مو بکشم، معلومه که باید فرار میکردم. با اینکه از تنهاییم لذت میبرم، به نظرم باید به نامجون خبر بدم که حالم خوبه.
براش کامنت گذاشتم، "من هنوز زنده ام احمق." و خندیدم. از اونجایی که با یه اکانت ناشناس کامنت گذاشتم، مطمئنم باورش نمیشه که خودمم.
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که نامجون اومد دایرکتم. "واقعا خودتی؟ میدونم خیلی ساده ام ولی نمیتونم همچین فرصتی رو نادیده بگیریم."
لبخند زدم، "خودمم دیوونه. قبل از اینکه به همه، و حتی کویا و آرجی اعلام کنی، میخوام تنها ببینمت. بیا خونه ام."
و بعد از اینکه حساب کردم، از رستوران خارج شدم.
نامجون درحالی که سعی میکرد گریه نکنه، به جین گفت میره مغازه و زود برمیگرده.
فوراً سوار ماشینش شد و سمت خونه ام حرکت کرد.
........................................................................
اهم...چند تا چپتر همینجوری پرش داره
یه کوچولو صبور باشید💜
YOU ARE READING
Just say the word | sope
Fanfictionرابطه یونگی و جیمین داره از هم میپاشه. یه شب یونگی تو حالت مستی شیطانی رو احضار میکنه که حاضره هرکاری بخواد براش انجام بده. چپتر های اول یونمین و انگسته. هوسوک:⬆️ یونگی: ⬇️ نویسنده: lPurplekoya@ ترجمه: UNHOLYME@