13

1K 237 12
                                    

یک هفته گذشته بود و می‌تونم بگم کار کردن برای رئیس شیطانت دیوونه کننده و در عین حال راحته.

فرایند برگردوندن جیمین خیلی آروم پیش می‌ره، ولی شیطان بهم گفت داره به یه جاهایی میرسه. ای‌کاش سریع تر پیش می‌رفت، دیدن عکسامون روی دیوار باعث میشه واقعا قلبم درد بگیره.

هرروز آرزو می‌کنم که ای‌کاش اون دعوا رو شروع نمی‌کردم. آره، در اون صورت هنوز درگیر کارش بود ولی حداقل کنارم بود...

گاه و بی‌گاه به صفحه گوشیم که عکس جیمینه خیره میشم، می‌خوام برگرده....نیاز دارم که برگرده.

درحال مرور خاطراتم بودم که صدای آسانسور و شنیدم. با هیجان برای شنیدن خبر جدید از جام بلند شدم.

"سلام قربان، جلسه های امروز ساعت 2، 3:30 و 5 عه." سرشو تکون داد و به سمت دفترش رفت.

دنبالش رفتم و تا وقتی که سرجاش بشینه ساکت بودم.  آهی کشید و بهم نگاه کرد، "بله؟" یکم اخم کردم ولی سریع جمعش کردم. "قرار بود درباره جیمین بهم خبر بدی"

نفسشو با صدا بیرون داد، "آره، فهمیدم خونه دوستش می‌مونه و کارش بیشتر شده. ولی خوشبختانه اگه بخوام می‌تونم شرکتی که توش کار می‌کنه رو بخرم."

تقریباً همه اینارو می‌دونستم ولی همینکه حالش خوبه واسم کافیه. "مگه نمیخوای تو اون شرکت کار کنی؟" سرشو تکون داد و بلند شد، "از اونجایی که هیچکس نمیدونه من واقعا چه شکلی ام و اگه بفهمه هم می‌تونم حافظه شو پاک کنم، کارم خیلی راحته."

لبخند کوچیکی زدم، "باشه، پس می‌سپارمش به خودت. میرم سر میزم." یه لحظه سر جام وایسادم چون فکر کردم می‌خواد چیزی بگه ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد.

چرخیدم و رفتم سراغ کارم. شیطان گفت جیمین خونه دوستش می‌مونه، ولی کدوم دوست؟ اون دوستای زیادی نداره.

همونایی که میخواست باهاشون بره کلاب...؟ اصلا من واسش مهم نیستم؟ نمیخواد ببینه حالم خوبه یا نه؟ انگار دیگه ارزشی ندارم که واسم وقت بذاره.

"هی یونگی تمومش کن، از تو دفترم می‌تونم افسردگی تو حس کنم." از جام پریدم و خودمو جمع و جور کردم.

بعد از کارم، مثل همیشه برای خودم نوشیدنی ریختم و روی کاناپه نشستم. کروات مو شل کردم و تلویزیون روشن کردم. آهی کشیدم و نوشیدنی مو روی میز گذاشتم. تصمیم گرفتم برم اتاق کار جیمین ولی با دیدن اتاق، سر جام میخ کوب شدم.

هیچ کدوم از وسایلش نبود، قبلاً اتاق با وسایل کار و کامپیوترش پر شده بود، ولی الان حتی خبری از کامپیوتر و میزش هم نبود.

تا بردن وسایلش پیش رفته.... واقعا قلبمو می‌شکنه. به سمت آشپزخونه رفتم و یه بطری شراب برداشتم.

روی کاناپه نشستم، نصف بطری و نوشیدم و روی کاناپه دراز کشیدم.
بازو مو روی سرم گذاشتم و اجازه دادم اشکام سرازیر بشن. تو دورانی که با جیمین رابطه داشتم یه بارم گریه نکرده بودم ولی الان تنها کاری که از دستم بر میاد همینه.

با صدای بلند گریه میکردم، نمی‌تونستم تمومش کنم. واقعا درد داشت.

کم کم با بطری توی دستم داشتم به خواب میرفتم، یه جورایی بغلش کرده بودم. تو لحظات آخرِ هوشیاریم، حس کردم یکی داره لمسم می‌کنه.

"واقعا ترحم انگیزی" فکر کردم جیمینه. ناله کردم، "کی انقد قوی شدی؟"
"هوم نمیدونم، شاید همیشه انقد قوی بودم." تو خواب خندیدم و خودمو بیشتر تو بغلش فرو کرد.

روی تخت گذاشته شدم. میتونستم حس کنم که داره می‌ره، لباسشو تو مشتم گرفتم، "ن‍..نرو، لطفاً....بهت نیاز دارم." با تموم شدن حرفم، انرژی منفی اطرافم حس کردم. ولی با حس کردن دستای جیمین روی صورتم، نادیده اش گرفتم.

تقریباً داشتم بیهوش میشدم که صداشو شنیدم"چرا اجازه میدی اینجوری باهات رفتار کنه." خندیدم و تو جام چرخیدم، "منظورت چیه؟ جز تو کس دیگه ای وجود نداره جیمین."

با شنیدن صدای کوبیده شدن در، فوراً چشمامو باز کردم، "واقعی نبود، فقط یه خواب خوب درباره جیمین دیدم" دوباره دراز کشیدم و خوابیدم.

بی‌خبر از اینکه صدای در بخاطر این بود که اون شیطان و 'جیمین' صدا کرده بودم.

.......................................................................

کم کم صبرم داره تموم میشه
چرا فصل یک تموم نمیشهههه
می‌خوام فصل دو رو با شما بخونم ولی مطمئن نیستم بتونم تحمل کنم :))

ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو 💜

Just say the word | sopeWhere stories live. Discover now